۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

خدمتگزاران و معیار سازان


ما معمولا ، و به درستی ، فکر می کنیم که آنانی که پیش رفت ِ آدمی در عرصه های مختلف را امکان پذیر کرده اند ، به جامعه ی انسانی خدمت کرده اند. هر جا هم که دانش و مهارت عرضه شده ای یک دانشمند یا گروهی از آنان در برابر بهروزی و پیش رفت ِ انسان ها به کار برده شده اند ، این کاربرد را با عبارت " سوء ِ استفاده " توصیف می کنیم. می گوییم که – در مثل- از کشف های علمی آلبرت آینشتاین سوء ِ استفاده می شود. یا می گوییم گناه ادیسن چیست اگر از یکی از پیداکرده های او که همان برق باشد برای آزار زندانیان نیز استفاده می کنند.  و مثال های پرشمار ِ دیگر.
اگر چه مفهوم " سوء ِ استفاده" تا بار مسئولیت را تا حد زیادی از دوش یک دانشمند اهل ِ کشف ، ابتکار و اختراع بر می دارد و در ابتدا ابزار تبیین کننده ی کاملا قانع کننده یی به نظر می رسد ، اما قدرت اقناع این مفهوم آن قدر نیست که بتواند به همه ی پرسش های دشوار آدم پاسخ بگوید.
یکی از پرسش های دشوار که معمولا پاسخ های آسانی به آن می دهیم این است که ما به چه چیزی " پیش رفت" می گوییم. پاسخ های آسانی که به این پرسش می دهیم از این گونه هایند : اگر مرض توبرکلوز بد بود و بد هست و حالا به مدد ِ دانش طب این بیماری مهار شده است ، روشن است که پیش رفت کرده ایم. اگر در گذشته در تاریکی یا در پرتو چراغ موشی زنده گی ِ دشوارتری داشتیم و امروز در روشنایی برق از آن دشواری عبور کرده ایم ، پیش رفت کرده ایم. اگر در گذشته پیاده می رفتیم و برای پیمودن فاصله ی میان یک شهر تا شهری دیگر به روزها و بل ماه ها وقت نیاز داشتیم و اکنون این فاصله را در ساعتی طی می کنیم ، پیش رفت کرده ایم.
حال در جمله ی " پیش رفت کرده ایم" این معنا نهفته است که " بشریت پیش رفت کرده است" ، چرا که این " ما" به ما آدم ها یعنی نوع بشر به صورت فراگیر اشاره می کند. امروز می توان نشان داد که جنراتوری که فلان آدم در قندوز یا غزنی و جلال آباد به کار می گیرد همان جنراتوری است که از آن در سیدنی ، امستردام و نیویورک هم استفاده می کنند. در واقع هر بار که به واقعیت هایی از این دست اشاره و استناد می کنیم خودمان را بیشتر به هسته ی آن " ما"ی فراگیر بشری می چسپانیم و در نتیجه فکر می کنیم که هر گزارش و حکمی که در باره ی این " ما" داده می شود ( مثلا ما پیش رفت کرده ایم) به صورت خودکار شامل ما مردم ( مثلا شهروندان افغانستان) نیز می شود. اما اگر هسته ی این " ما" را بشکنیم و جزئیات اش را از مدار ِ بشریت عام آزاد کنیم با چهره ها و لایه های دیگر واقعیت ِ این " ما" هم روبرو می شویم.
همین قضیه ی  پیش رفت را در نظر بگیرید. اگر در جریان وقوع این پیش رفت هایی که می گوییم بشر کرده است دقت کنیم ، در می یابیم که این پیش رفت ها معمولا ابتدا به شکل " کوشیده ها"ی نا مطمئن در ساختار جوامع مدرن ظاهر می شوند و بعد رفته- رفته مورد اعتماد قرار می گیرند و در گستره ی ذهن و زبان و رفتار و روابط مردم پخش می شوند و آن گاه به عنوان مصادیق ِ پیش رفت تثبیت می گردند. اما تثبیت شدن شان به عنوان مصادیق پیش رفت سبب نمی شود که دیگر کسی به آن ها نگاه انتقادی نکند. در جوامعی مثل افغانستان پیش رفت را در بسته های آماده می خرند. همین که یک شهروند افغانستان بتواند در مقام مصرف کننده همان استفاده یی را از یک جنراتور جاپانی بکند که  تولید کننده ی آن جنراتور در جاپان می کند ، دیگر کار تمام است. کاری که قبلا بدون جنراتور در جاپان نمی شد در افغانستان هم نمی شد. حالا به مدد ِ جنراتور این کار در هر دو جا شدنی است. نتیجه : " ما" پیش رفت کرده ایم.
حال ، دقیقا در همین جا است که باید پرسید اساسا به چیزی پیش  رفت می گوییم؟ در پاسخ به این سوال،  " تولید کننده ی پیش رفت" به نتایج ِ مثبت کوشیده های پیروز خود اشاره می کند که از آزمون ها موفق به در آمده اند. اما " مصرف کننده ی پیش رفت" که سهمی در کوشش های تولیدکننده ی پیش رفت نداشته و از آزمون هایی که بر کوشیده های او رفته بی خبر است ، چاره یی ندارد جز این که بگوید : "همان که تولید کننده ی پیش رفت می گوید درست است و من فکر می کنم که پیش رفت همان است که او می گوید پیش رفت است". این است که تولید کننده ی پیش رفت  پیامد ِ کار ِ خود را تایید می کند ، اما مصرف کننده ی پیش رفت تایید ِ او را تایید می کند. آن گاه ، روند غالب این می شود که تولیدکننده گان پیش رفت همراه با خدمتی که به نوع بشر می کنند در مرکز " معیار سازی" نیز قرار می گیرند. اگر نمی دانید که فلان تحول یا رویداد یا پدیده ی تازه از جنس پیش رفت هست یا نیست ، نیاز به معیار های شناسایی دارید. این معیارها را معیارسازان تولید می کنند. معیارسازان هم در مراکز معیارسازی جوامع مدرن نشسته اند. اگر از آنان بپرسید که فلان تحول یا رویداد یا پدیده ی تازه از جنس پیش رفت هست یا نیست ، آنان آن تحول یا رویداد و یا پدیده ی تازه را به اندیشه ها ، تجربه ها ، روندها و هنجارهای آشنای خود در جوامع مدرن محک می زنند و آن گاه به شما می گویند که شما در فلان مورد با پیش رفت سر و کار دارید یا با چیزی ضد پیش رفت. اگر می خواهید بدانید که یک نظام سیاسی ِ خوب چه گونه باید کار کند ، باید از اول بدانید که یک نظام سیاسی خوب چه هست. شما که نظام سیاسی خوب را نمی شناسید. بروید و بر روی نظام های سیاسی ِ خوب ِ استاندارد مطالعه کنید. اگر می خواهید بدانید که چه چیزی برای سلامت روان آدم خوب است ، باید اول بدانید که به چه چیزی سلامت روانی می گویند. معیار سلامت روانی چیست؟ و همین طور.
یکی از رویکردهای خام و حتا ابلهانه به این مساله این است که بگوییم حالا که این طور است ما از این پس با تمام مظاهر پیش رفتی که محصول کوشش خود ما نباشد مقابله می کنیم. عده یی از همین موضع با جوامع مدرن در افتاده اند و سخیف ترین معیارها را برای سعادت افراد و جوامع عرضه می کنند. این معیارهای شان هم محصول کوشش عقلی ِ ناظر بر حل مشکلات نیست . محصول کوشش نقلی و استخراج احکام کهنه ی چند قرنه است. گویی نقل کردن معیارهای فرسوده از چندین قرن پیش بهتر از تن دادن به معیارهای امروزی همسایه هایی است که چند قدم آن سو تر در یک عرض جغرافیایی دیگر زنده گی می کنند. عده یی دیگر می گویند ما با همین وضعی که داریم سر خوش ایم. اینان برای راحت شدن از شر فکر کردن و یافتن پاسخ خود ِ صورت مساله را پاک کرده اند و راحت شده اند. اما برای کسانی که پیش رفت یک دغدغه ی دایمی درونی است لازم است که در چند و چون و چرای این مساله کاوش کنند.
در آغاز این نوشته به مفهوم " سوء ِ استفاده" اشاره کردم و این که تیغ این مفهوم در بعضی پرسش های دشوار نمی برد. یکی از این موارد همین است که مثلا سیاست مدار یا آموزگاری در افغانستان به ترویج چیزی در میان مردم بپردازد با این تصور که آن " چیز" یک چیز جهان شمول است و در همه جا جز خیر و خوبی در پی نمی آورد. آن گاه وقتی پیامدهای ویرانگر کار خود را دید بگوید : " سوء ِ استفاده ی نا بکاران  از این چیز خوب دیگر به من ربطی ندارد". حال ، نکته در این جا است که آن چیز ممکن است در جوامع مدرن خوب کار داده باشد ، اما این لزوما به این معنا نیست ( اگر تفکر محلی انتقادی ما کاملا نمرده باشد) که در جامعه یی چون افغانستان هم خوب کار بدهد. مخصوصا در امور اجتماعی نمی توان عامل ِ " سوء ِ استفاده" و ظرفیت بحرانی زایی پدیده ها را هیچ در محاسبه نیاورد و دست خود را پاک شست و بر کناره یی نشست.

انگیزه ی اصلی نوشتن این یادداشت از گفت و گوهای پیشین من و حضرت وهریز در باره ی موسیقی و مساله ی پرورش ذوقی آدم ها آمد. در آنجا من گفتم که وقتی می گوییم " پرورش ذوق" و بعضی ها را در این زمینه پرورده تر می دانیم ، در واقع اصالت و مرکزیت را به سطح ذوق کسانی می دهیم که خود واضع مفهوم ِ  پرورش ذوق و پرورده گی هستند. یعنی اگر فکر کنیم که این پرورده گان در عرصه ی هنر و موسیقی کار می کنند و به اصطلاح به بالاتر رفتن سطح ذوق مردم کمک می کنند و به این جهت باید خدمتگزار مردم شان دانست ، باید توجه داشته باشیم که اینان در عین حال در مرکز معیار سازی هم می نشینند.  و معیار سازی در عالم ذوق و عاطفه مخصوصا خطرناک تر است.
من فکر می کنم که وقتی تفکر محلی ( که به هیچ وجه با استفاده از دست آوردهای دیگران در جوامع دیگر منافاتی ندارد) غایب باشد ، ما در همه ی عرصه ها ناگزیر می شویم که به پیش رفت و پرورده گی از چشمی نگاه کنیم که از دیگران قرض کرده ایم. در این حالت ،  جمله ی " ما پیش رفت کرده ایم" یا خود فریبی وحشتناکی است در باره ی " ما" یا گزارش غلطی است از پیش رفت و یا هر دو.
خوب است که هر وقت که با مفاهیمی چون ترقی ، آزادی بیان ، آزادی اطلاعات ،  حقوق زن ، دموکراسی ، جامعه ی مدنی ، تحزب و نظایر آن ها کار می کنیم گاهی مکثی کنیم و  پیش فرض ها و پیش-سامانه های فکری خود را هم زیر و رو کنیم و مثلا از خود بپرسیم : آیا من در کار تولید یک چارچوب ِ فکری ِ تازه و مفید هستم که می تواند راهگشا باشد یا در چارچوب ِ فکری ای حرکت می کنم که پیشاپیش خاموشانه در چارسوی ِ اندیشه ی من نشسته و شعاع کاوش های مرا تعیین کرده است؟ فراموش نکنیم که قوی ترین اندیشه اندیشه یی است که بتواند زیر پای ِ خود را هم بکاود و ایستگاه های خود را نیز زیر و رو کند. در غیاب چنین اندیشه هایی تفکر محلی همچنان غایب خواهد ماند و ما برای حل یک اختلاف با همسایه ی خود هم به کتاب های ِ خودیاری و حل منازعه ی ترجمه شده از زبان های اروپایی مراجعه خواهیم کرد.

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

گزارشی از قلمرو ِ بوسه


اگر از شریف سعیدی شعرهای خوب بسیار خوانده اید ، یک غزل ِ بد هم بخوانید. این غزل در وبلاگ اش منتشر شده :

آن روز که از بوسه من گشت لبت سرخ
با خنده شفق گفت که آغاز  شبت سرخ 
خندیدی و سرخی لبت گشت فزون تر
دیدم که زدندان زدنم گشت لبت سرخ 
از لب به رخت رفت لب وشعله فزون شد
گردید در آن شعله رخ ملتهبت سرخ 
انگار که سرخی وکبودی بهم آمیخت
آن لحظه که گردید لب چون رطبت سرخ 
عشق آمد وآتش به  رگان تو دهل زد
نبض تو به فریاد شد وتاب و تبت سرخ 
با لاله و رز بود ترا نسبت نزدیک
فهمیدم از این دست که اصل ونسبت سرخ 
هرشاخه پر گل که ترا دید تکان خورد
درباد صدا داد که دست طلبت سرخ 
*
خورشید تب زرد گرفته است وشقایق
گردیده هر آینه ز قهر وغضبت سرخ

یکی از هنرهای مهم سعیدی در شعرهای اش این است که گاهی لایه یی از گفتار ِ ساده ی شاعرانه را در برابر آدم می گذارد و در همان حال در زیر این لایه ی اولی یک لایه ی دیریاب تر دیگر هم می گذارد تا اگر کسی از لایه ی اول گذشت هنوز میدانی برای گشت و گذار بیشتر داشته باشد. این لایه بندی همان است که در گذشته به آن صنعت ایهام می گفتند. این قدر هست که در ادبیات کلاسیک ما ایهام بیشتر " کلمه محور" بود و امروز بیشتر " فضا محور" شده است. به این معنا که در گذشته اگر شاعری می توانست خواننده ی خود را  در مثل میان دو معنای ِ دوش ( شانه/ دیشب ) سرگردان کند ، کار خود را کرده بود. اما امروز شاعران به جای استفاده از پیوندهای صوری یا مفهومی میان کلمات سعی می کنند میان دو فضا و دو پاره از تجربه ی زنده گی پل بزنند.  مثالی بدهم :
نظامی در خسرو و شیرین وقتی می خواهد از جفا و ناپایداری این جهان و مردمان اش بگوید و در عین حال آن طرف قضیه را هم ببیند و پایان غم انگیز زنده گی را هم تصویر کند ، می گوید :
به وقت مرگ با صد داغ حرمان
ز گرگان رفت باید سوی کرمان
 گرگان و کرمان نام های دو منطقه اند. اما گرگان همان گرگ ها و کرمان همان کرم ها نیز هست. مرگ در نظر نظامی پشت سر گذاشتن دنیایی است که چون گرگ است ( یا آدمیان اش چون گرگ ها با هم معامله می کنند) و رفتن به سوی جایی است که در آن کرم ها منتظر آدم اند. در اینجا نظامی آدم را میان معناهای گرگان و کرمان و رفتن از یکی به دیگری سرگردان می کند. اما شعر " زمستان" مهدی اخوان ثالث به جای " واژه گان" ِ  ایهام مند " فضای" ایهام آلود دارد. از برف و سرما و دیوار شدن نفس در مقابل چشمان آدم سخن می گوید و درخت های همچون اسکلت های بلورآجین را تصویر می کند و خلاصه از زمستان حرف می زند. زمستان آن گونه که اخوان توصیف اش می کند چیز عجیبی ندارد و لزومی هم ندارد که کسی فکر کند اخوان جز زمستان در باره ی چیز دیگری هم سخن می گوید. اما در همین شعر می خوانید که :
نفس ، كز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریك
 چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس كاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیك ؟
"
در اینجا اخوان با زبانی تلخ و طعن آلود در باره ی هوای سرد زمستان سخن می گوید و این طعن و تلخی را به مثابه ی نشانه هایی در شعر خود می گنجاند تا بگوید که منظور اش از توصیف زمستان چیزی بیش از توصیف یک فصل طبیعی است.
از سخن اصلی این یادداشت دور نشویم. شریف سعیدی در بیت اول این غزل خود می گوید :
 آن روز که از بوسه من گشت لبت سرخ
با خنده شفق گفت که آغاز  شبت سرخ
به جز خوانش متعارف ِ " آغاز شبت سرخ" (شد)  می توان آن را به شکلی که می گوییم " عیدت مبارک!" هم خواند. در اینجا سعیدی نوعی " فضای" درجه دو ایجاد می کند تا اگر کسی از معنای سر راست عبارت " آغاز شبت سرخ" گذشت به این فضا هم برسد. این اشاره را آوردم که بگویم گاهی ساده گرفتن ساده گی های ِ شعر سعیدی خطرناک است و ممکن است بد ذوقی خود آدم را فاش کند.  اما از این که بگذریم این غزل سعیدی بیشتر به یک گزارش ضعیف شباهت دارد تا به یک شعر. در بیت دوم می گوید :
خندیدی و سرخی لبت گشت فزون تر
دیدم که زدندان زدنم گشت لبت سرخ
غیر از این که این گزارش گونه از هر حس شاعرانه یی خالی است این " گشت لبت سرخ" تکراری را هم دارد: آن روز که از بوسه ی من گشت لب ات سرخ ( در مصرع اول بیت اول )/ دیدم که زدندان زدن ام گشت لب ات سرخ( در مصرع دوم بیت دوم) .
بیت های دیگر غزل را هم بخوانید. شاید شما به نتیجه ی متفاوتی برسید. به نظر من این غزل بدترین غزل سعیدی بود.

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

گفتم ای عشق من از چیزی دگر می ترسم

اهورای گرامی به نکته یی بسیار خوب  اشاره کرده در باب یادداشت قبلی (در مورد موسیقی) .  ایشان گفته است :
" ...لذت بردن از موسیقی مانند لذت بردن از شعر در نتیجه ی پرورش این ذوق پدید می آید. ممکن نیست از همان ابتدا شنونده ی خوب باخ باشیم و از آن لذت ببریم. ممکن نیست از همان ابتدای آشنایی با شعر از احمد شاملو شروع کنیم یا بیدل. برخورد با موسیقی نیز لابد به همین ترتیب است. حالا شما بجا ناراحت هستید از کسانی که تربیت معاشرت درست را بلد نیستند ولی این دلیل نمی شود که مانع شویم ذوق و گوش ما برای شنیدن حس های پیچیده تر از فریاد های بلبلانه ی احمد ظاهر پرورش نیابد و این پروردن ذوق همان زحمتی را ایجاب می کند که برای درک متن های پیچیده تر از "بنی آدم اعضای یک پیکرند" می کشیم".
این سخن اهورا نکته های قابل تاملی دارد اما گویی همچنان بر این فرض استوار است که پروراندن ذوق همان از  طریق پروراندن فهم صورت می گیرد.  در هنگام شنیدن موسیقی ما با یک متن فهمیدنی روبرو نیستیم . با یک تجربه ی وجودی درگیریم. ممکن است در یک آهنگ به کلام هم دقت کنیم و بافت معنایی کلام به کار رفته در آهنگ را نیز دریابیم . اما موسیقی - اگر از تعبیر مولانا استفاده کنیم- " چیزی دگر" است و چنانچه یک آواز خوان بد صدا باشد و آهنگ اش ناپخته , هیچ مقداری از  هنر های کلامی آهنگ او را حس نواز و ذوق پسند نخواهد کرد. آن چیست که ذوق و حس ما را تسخیر می کند و مایه ی انبساط مان می شود؟ آن - این بار به قول حافظ - " آن" است که در خانه ی حواس ما وارد می شود و این خانه را پر نور و طرب می کند.  شاید مکانیزم تاثیر گذاری اش را ندانیم ولی این قدر می دانیم که چیزی ما را منبسط یا منقبض می کند که فراتر از فهم کلمات و بافت معانی است.

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

در باب ِ فهمیدن ِ گل و عطر و موسیقی

فرض کنید که کسی جوراب خود را گره بزند و آن را در برابر شما بگیرد و بگوید : " این یک گل است و حالا می خواهم نظر شما را در باره اش بدانم". واکنش شما در برابر چنین کاری یکی از این ها خواهد بود :
- این آدم می خواهد با من شوخ طبعی کند اما چندان ذوق شوخی ندارد
- عقل اش درست کار نمی کند
- فکر کرده من ابله ام و مسخره ام می کند

فرض کنید که یکی از دوستان تان وارد خانه ی شما می شود و وقتی که با او احوال پرسی می کنید بوی ِ تند ِ ناخوشایندی که در لباس اوست دماغ تان را می آزارد. می گویید : " این چیست ؟ فکر می کنی این عطر است که ..." و دوست شما سخن شما را قطع می کند و پاسخ می دهد : " گپ که سر عطر آمد تو خاموش باش. تو از عطر چه می دانی؟".

اکنون یک دوست دیگر پیدا کنید. این دوست شما در حضور ِ شما به یک آهنگ گوش می دهد و در همان حال سر خود را به چپ و راست می جنباند و با این حرکات خود نشان می دهد که از آهنگ بسیار لذت می برد. این دوست تان پس از لحظه یی متوجه می شود که شما با آن که ناشنوا نیستید ، از شنیدن آهنگی که او را چنان منبسط کرده ، هیچ به وجد نیامده اید. تعجب می کند. اما فورا گویی به درک وضعیت شما نایل می شود که با همدلی تمام خطاب به شما می گوید : " حق داری لذت نبری. آدم باید با سبک استاد آشنا باشد و آهنگ های اش را بفهمد تا بتواند از آن ها لذت ببرد".

شما گل بودن گل را با چشم خود تشخیص می دهید. به بیش از چشم نیازی ندارید. جوراب گره زده شده گل نیست. می بینید که نیست. این هم لازم نیست که اثبات کنید گل و جوراب از هم تفاوت دارند.

آن دوست تان که می گفت شما در باره ی عطر اطلاعات زیادی ندارید درست می گفت. اما شامه ی شما از روی انبار اطلاعات شما تصمیم نمی گیرد ، با جمع همراهی نمی کند و ملاحظات را هم نمی شناسد. همین که با چیزی مواجه شد در یک آن پسند و ناپسند خود را به شما اعلام می کند.

برای لذت بردن از یک آهنگ هم حواس شما منتظر با خبر شدن از چند و چون ِ " سبک استاد" نمی مانند. معطل نمی نشینند تا فهم ِ شما به آن ها دستور بدهد که با آهنگ چه کار کنند. قضاوت می کنند. اگر فراز و فرود های آهنگ بر فراز و فرودهای کنگره ی حواس شما سازگار افتادند با آهنگ به یک گونه برخورد می کنید و اگر نیفتادند به گونه یی دیگر.

گل و عطر و موسیقی چیزهای فهمیدنی نیستند. این ها تجربه می شوند. می توان از دانش خود یاری خواست و گل با طراوت تری پرورد ، عطر بهتری روانه ی بازار کرد و موسیقی قدرتمند تر و دلنشین تری آفرید. اما این دانش باید در پشت ِ گل و عطر و موسیقی پنهان بماند. اگر کسی به شما یک کارت " سال نو مبارک" الکترونیکی بفرستد و روی کارت مذکور پر باشد از کد های اچ تی ام ال و حروف و اعدادی که برای ساختن این کارت از آن ها استفاده شده ، آن گاه کارت شما از زیبایی تهی خواهد شد. برای این که حس کنیم که یک کارت تبریک سال نو زیبا و دل انگیز هست یا نیست ، لازم نیست کدهای اچ تی ام ال را بفهمیم. فقط کافی است بینا باشیم.

وقتی لذت بردن موسیقی را به نحوی وابسته به فهم سبک ها و رموز این فن می کنیم نسبت به لذت بردن بخش عظیمی از مردم از موسیقی بی اعتنا می شویم و لذتی را که آنان از شنیدن آهنگ های مورد علاقه ی خود می برند لذتی غلط یا نازل می شماریم. لذت اما صحیح و غلط بر نمی دارد. می توان بعضی لذت بردن ها را از یک موضع اخلاقی محکوم کرد ، اما لذت بردن ( چه به لحاظ اخلاقی محکوم باشد و چه نباشد) تجربه یی تنی- روانی است که وقتی که حضور داشته باشد محکوم کردن یا غلط و نازل دانستن اش به حال شخص تجربه کننده فرقی نمی کند.
روشن است که موسیقی و آهنگ بر مجموعه یی از خصوصیات ِ " فرد ِ اکنون" فرود می آید. فرد ِ اکنون یعنی کسی که تجربه ها ، مطالعات ، روابط و خواسته های اش اکنون این گونه است که هست. این فرد ممکن است فلسفه خوانده باشد ، در جنگ ها مشارکت کرده باشد ، عاشق باشد و آرزو داشته باشد که صد سال زنده گی کند. او با کس دیگری که در دنیای مهاجرت به دنیا آمده ، رادیو ساز است ، با دیگران کمتر می جوشد و هر روز دل اش می شود که خودکشی کند فرق دارد. این دو احتمالا در نقطه های مشترکی به هم دیگر می رسند. اما پیشاپیش نمی توان دانست که این نقطه ها چه اند و در کجایند. مواجهه ی این دو با یک آهنگ ممکن است به لحاظ انگیزش تنی- روانی به نتایج متفاوتی برسد. اما صرف این تفاوت کافی نیست که فورا یکی را متهم به نفهمیدن موسیقی کنیم. یک عطر یا در دماغ ِ " فرد اکنون" خوش می خورد یا نمی خورد. هیچ میزانی از توصیف و استدلال به نفع عطری که در دماغ این فرد خوش نخورده ، شامه ی او را تغییر نمی دهد. اگر گنبد فعلا گنبد است و نه کاسه ، هر قدر هم که ما کوشش کنیم در لزوم ماندن ِ چارمغز بر سر این گنبد استدلال کنیم ، چارمغز از سر گنبد می لغزد و می افتد.
با این همه ، افراد معمولا بر سر بعضی چیزها توافق می کنند ؛ نا نوشته و بی تلاش قبلی توافق می کنند. مثلا یک آواز خوان باید صدای خوبی داشته باشد تا بتوان به آهنگ اش گوش داد. صدای خوب درجاتی دارد و البته که بعضی شاید حدی از بد آواز بودن را هم به خاطر بعضی خصوصیات دیگر آهنگ تحمل کنند. اما کمتر کسی حاضر است به آهنگی گوش بدهد که در آن خواننده بسیار بد آواز باشد. تقریبا همه توافق دارند که یک آواز خوان اساسا و ابتدائا به خاطر آواز خوبی که دارد باید بخواند و نه مثلا به این خاطر که نوزده سال در هندوستان شاگرد فلان موسیقی دان برجسته بوده است ( البته توجه داشته باشید که بحث ما بر سر موسیقی خالص نیست).

در اینجا می خواهم چیزی بگویم که نظر شخصی من است و به خاطر ابراز آن ممکن است در معرض ملامت های بسیار قرار بگیرم: استاد سرآهنگ را سرتاج موسیقی ما می گویند و این کار حتما دلایل فنی و غیر فنی دارد. احمد ظاهر را بلبل افغانستان می گفتند. سرتاج موسیقی بسیار موسیقی " می داند" ، اما بلبل بسیار خوب "می خواند". در پی مقایسه میان استاد سر آهنگ و احمدظاهر نیستم ، اما با توجه به این القاب و محبوبیت بی نظیر احمد ظاهر در میان عموم مردم ( که گمان نمی کنم استاد سر آهنگ از نصف آن هم بهره مند باشد) می توان گفت که آدم ها زیاد در بند آن نیستند که چه کسی بیشتر موسیقی می فهمد. آن ها دریچه های احساس خود را باز می گذارند و در انتظار هوای ِ تازه می مانند. اگر شما یک کپسول بزرگ هوا را به خانه ی کسی ببرید و بگویید که اگر بدانی که این هوا چه ترکیبات مفیدی دارد و برای صحت ات چه قدر مفید است دیگر گرد هوا های تصفیه نشده ی بیرون نمی گردی. اما آن فرد ممکن است پاسخ بدهد : " نه ، من همین نسیم بهاری بی فایده را ترجیح می دهم. ممکن است زکام هم بکنم اما چه حالی می دهد".

( این یادداشت را به این  خاطر نوشتم که از شنیدن این که " تو موسیقی را نمی فهمی" واقعا خسته شده ام. یک صدای بد و گرفته و نارسا را می گذارند و می گویند : " تو به موسیقی چه می فهمی؟ خوب دقت کن ، ببین که چه محشری است"! اصرار می کنند که از درون جوراب ِ گره زده شده گل بیرون بیاور و با جمع کردن اطلاعات در مورد عطرها و ترکیبات و فواید شان از فلان عطر که هیچ ازش خوش ات نمی آید لذت ببر. نمی شود. )  

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

در تسخیر طلسم ِ قوم


هاشم عزیز پرسیده بود که چرا خواننده گان وبلاگ در پای مسایل مرتبط با اقوام افغانستان زیاد تر نظر می دهند. به نظر من علت اش آن است که مردم در مورد چیزی که فکر کنند به زنده گی عینی هر روزه ی شان مرتبط است حساسیت بیشتری نشان می دهند. مسایل قومی از آن مسایل زنده ی روزمره در افغانستان است. وقتی یک شهروند افغان می خواند که مثلا همه ی کارمندان فلان وزارت از فلان قوم افغانستان است اگر این شهروند با چنین وضعی مخالف باشد دیگر نمی تواند به ساده گی از کنارش بگذرد. اما اگر همین شهروند در جایی بخواند که هایدگر عضو حزب نازی آلمان بوده ، ممکن است واکنشی نشان ندهد.
البته تعیین این که چه مسایلی مسایل زنده و مهم و مرتبط با زنده گی ِ مایند و بر روند زیست فردی و جمعی ما در آینده تاثیر می گذارند به طرز فکر و نوع نگاه هر کدام از ما بسته گی دارد. ما معمولا برای تمایل خود به این یا آن گزینه دلیل می آوریم. اگر کسی فکر می کند که آنچه خیلی بر زنده گی ما اثر می گذارد فلسفه است ، برای این موضع خود دلیل می آورد. کس دیگری فکر می کند آنچه سرنوشت ساز است سیاست است . او هم برای موضع خود استدلال می کند. طرفداران کار ِ فرهنگی هم دلایل خود را دارند. اما هیچ کسی نمی تواند یک یا چند دلیل نهایی عرضه کند و برای همیشه به بحث در این مورد که واقعا چه چیزی برای زنده گی کنونی و آینده ی ما مهم تر و اساسی تر است خاتمه بدهد. نتیجه این می شود که دلایل ِ توجیه کننده ی مواضع مختلف در برابر هم قرار می گیرند و در بسیاری موارد " شعاع ِ توجیه" یک موضع نسبت به مواضع دیگر گسترده تر می شود و عقل و احساس عده ی بیشتری را به تسخیر خود در می آورد. در چنین حالتی هر مساله یی که در دایره ی این " شعاع ِ توجیه گسترده" قرار بگیرد ، توجه بیشتری جلب می کند و واکنش های فعال تری بر می انگیزد.
در افغانستان امروز گفتمان قوم مبنا و قوم محور در میان اکثریت شهروندان این کشور از آن " شعاع ِ توجیه گسترده" بهره مند است. به عبارت دیگر ، فعلا در میان اکثر مردم افغانستان این توافق وجود دارد که آنچه واقعا سرنوشت ساز است ، موقعیت ِ مبتنی بر قومیت است. این است که بسیاری می توانند از کنار یک بحث فلسفی خاموشانه بگذرند ، اما در برابر یک بحث قومی مکث می کنند و صدای خود را بلند می کنند. در غیر این صورت فکر می کنند که در امر واجبی اهمال ورزیده اند.
با این همه ، به گمان من در اهمیت مسایل قومی در افغانستان مبالغه شده است و می شود. نه این که اقوام ( مخصوصا آنانی که با مشکلات تاریخی بیشتری رو به رو بوده اند) در تاکید بر هویت خود خطا می کنند. مساله در جای دیگری است. مشکل در این جاست که بسیاری از ما افغان ها به لحاظ فردی حتا در درون قوم ِ خود هم مردمان عقب مانده یی هستیم. اما این پیوسته متحد شدن های ما در برابر اقوام دیگر نمی گذارد که عیب های خود را به عنوان افراد انسانی و در درون قوم خود به درستی ببینیم. عقب مانده گی ملی ما از این جا شروع می شود که مثلا فکر می کنیم اگر رئیس جمهور کشور از قوم ما باشد این به خودی خود برای ما اعجاز می کند. اما واقعیت آن است که یک رئیس جمهور ِ  ناتوان و بد حتا اگر از قوم شما هم باشد با همان صفت ناتوانی و بدی رئیس جمهور شما خواهد شد و انتظار نداشته باشید که از او خیری به کسی برسد. به مسابقه ی آوازخوانان در ستاره ی افغان نظری بیندازید. شما اگر در این مسابقه به یک خواننده ی خوب از یک قوم ِ دیگر رای بدهید دنیا به آخر نمی رسد. اما فکر می کنید که به آخر می رسد. یعنی در اهمیت این مساله راه مبالغه در پیش می گیرید. چرا؟ چون در فضایی تنفس می کنید که در آن مسایل قومی " شعاع توجیه ِ گسترده تر"ی دارند و بر عقول و عواطف بیشتری حکومت می کنند.

این که در وبلاگ من تعداد کمی نظر می دهند یکی هم شاید به این خاطر است که لحن نوشته های من جدلی نیست. من به گفت و گو با خواننده گان علاقه دارم ، اما نمی خواهم برای کشاندن مخاطبان به بخش نظرها از روش های جدلی و جنجال ساز استقاده کنم.

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

لغو برنامه ی فردا


تصویری از زلزله ی هایتی ( از گیتی/ ا اف پی)

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

عاشقان کور انسانیت

"آقای صدیقی ! خس و خاشاک , اغتشاش گر , بزغاله و گوساله , الکلی و معتاد, محارب , مفسد فی الارض بس نبود که حالا شدیم افغانی؟"
این تیتر یک نوشته در سایت بالاترین است که گرداننده گان ایرانی دارد. گویا آخوندی به نام صدیقی در ایران مدعی شده بوده که بعضی از مظاهره کننده گان روز عاشورا در ایران افغان بوده اند ( البته معترضان ایرانی قبلا از آخوندها القاب زشتی چون گوساله و... دریافت کرده بودند).
برای جناب تیتر نویس همه ی آن القاب گوساله و بزغاله و... زشت بوده اند اما وقتی که او را افغانی دانسته اند دیگر کارد به استخوان اش رسیده و فریاد اش به آسمان بلند شده است. این آقا یا خانم محترم که عضوی از جنبش سبز در ایران است  از خامنه یی گله دارد که چرا با او و همراهان اش برخورد انسانی نمی کنند.

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

مخالف نیستم اما مخالف ام

خالد پشتون نماینده قندهار در پارلمان به گزارشگر نیویورک تایمز می گوید که او با رشد هزاره ها مخالف نیست اما ترس اش از آن است که کشورهایی چون ایران از این رشد هزاره ها بهره برداری سیاسی کنند. در نیوریورک تایمز:
The government should work hard to make the opportunity for other places in the country to also go forward,” said Khalid Pashtoon, a Parliament member from Kandahar. He said he had no problem with Hazara gains in education, but added, “The only fear I have is if countries like Iran use it politically in their favor

یک - این سخن آقای پشتون ناراحت کننده و بل نفرت انگیز است. امروز در میان هزاره ها شاید تعداد عقب مانده های سیاسی ای که با سیاست های دولت ایران همدلی داشته باشند به شمار انگشتان دو دست نرسد. ستمی که دولت ولایت فقیه ایران بر هزاره ها کرده بر هیچ قوم دیگر در افغانستان نکرده است. اکثر مردم عادی هزاره  اعتقادات شیعی دارند و از این نظر یک پیوند سنتی با مراجع تقلید غیر دولتی در ایران دارند. اکثر این مراجع روحانیان سنتگرایی هستند که کاری به امور سیاسی و دولتی ندارند. پیوند مردم عادی هزاره با این مراجع هم در حد داشتن رساله ی توضیح المسایل آنان درخانه های خود است. همان را هم اکثر مردم ندارند. یعنی هزاره های شیعه مذهب افغانستان به لحاظ مذهبی بر پای خود ایستاده اند. تا این جا نمی توان مردم هزاره را ملامت کرد. تاجیک ها و پشتون ها و ازبک ها و دیگران نیز پیوندهای مذهبی با مراجع دینی در عربستان و مصر و جاهای دیگر دارند.
ممکن است آقای پشتون بگوید که منظور او این نبوده و ترس او از نفوذ سیاسی  ایران در میان هزاره هاست. در این مورد یا اطلاعات آقای پشتون بسیار کهنه اند و او نمی داند که اکثریت قریب به اتفاق هزاره های امروز با سیاست های جمهوری اسلامی ایران مخالف اند , و یا این را می داند و به هر حال فکر می کند که خوب است آدم هزاره ها را هر طور که شده مزدور ایران معرفی کند. البته آقای پشتون می داند که اگر چه گروهی به نام طالبان از میان مردم هزاره بر نخاسته , اما این هم خوب نیست که این گروه را نماینده ی قوم پشتون بدانیم و بگوییم : "والله ما با تعلیم و تربیه ی پشتون ها مخالف نیستیم. فقط ترس مان از این است که اینها درس بخوانند و همه ی شان طالب شوند! ". بی انصافی است نه؟ شاید عکس این قضیه درست باشد و آن این که هر چه پشتون ها به لحاظ فکری و آموزشی بیشتر رشد کنند بهتر است , چون در این صورت کشورهایی چون عربستان و پاکستان و... نمی توانند از میان پشتون های تحصیل کرده و پرورده گروهی به نام طالبان تشکیل کنند و افغانستان را به تباهی بکشانند. آیا آقای پشتون این اصل ساده را نمی داند که رشد فکری هر مردمی ( از جمله هزاره ها) آنان را در برابر نفوذ بهره برداران بین المللی هوشیار تر و مقاوم تر می کند؟ آیا رشد هزاره ها , اگر از این زاویه به مساله نگاه کنیم , ترس دارد؟ شما در کنار هزاره های رشد یافته و متمدن زنده گی بهتری خواهید داشت. هزاره ها هم بختیار خواهند بود اگر پشتون ها و تاجیک ها و ازبک ها و ترکمن ها و بلوچ ها و هندوها و عرب های رشد یافته تر و متمدن تری در کنار شان زنده گی کنند.

دو- نسل جوان تر هزاره ها به صورت کلی از حکومت های مذهبی و ایدئولوژیک بیزار است. این نسل با مذهب بیگانه نیست و درگیر سیاست هم هست. با این همه به اسلام بین المللی نمی اندیشد و  گول شعارهای مذهبی کشورهایی چون ایران را هم نمی خورد.  این نسل خواستار دموکراسی است و نظامی می خواهد که در آن او را نه همچون رعیتی درجه دو  بل به عنوان شهروندی برابر با دیگران به حساب بیاورند. آقای پشتون اگر صداقتی دارد باید برود و این تغییر عظیم نسلی در میان هزاره ها را به عیان ببیند و رشد هزاره ها را نه خطری برای دیگران بل فرصتی طلایی برای روشن شدن پاره ی مهمی از ظلمتکده ی افغانستان بداند.

سه- از نوع نگاه آقای پشتون به رشد هزاره ها در عرصه ی آموزش می توان تلمیحا دریافت که ایشان مایل است که هزاره ها عقب مانده نگه داشته شوند. اگر رشد هزاره ها به معنای گسترش نفوذ ایران باشد ( که به نظر ایشان هست و نظر ایشان از بن نادرست است) در آن صورت می توان گفت که ایشان به مهار هزاره ها در عرصه ی آموزش تمایل دارد.  شاید هم نفوذ ایران بهانه یی بیش نیست. و گر نه آنچه واقعا می تواند به تحمیق هزاره ها توسط ایران کمک کند بی سوادی و عقب مانده گی فرهنگی هزاره هاست , نه هوشیاری و رشد فکری شان.

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

خدایی که نمی تواند

دیوید بروکس از ستون نویسان محافظه کار نیویورک تایمز است ؛ محافظه کاری میانه رو ، بسیار هوشمند و خوش بیان. این مقاله اش را بخوانید. خوب ترین نوشته یی که من در این یک هفته خواندم. مقاله به زبان انگلیسی است و فعلا توان ترجمه اش نبود.
 
Free counter and web stats