۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

گزارش به آزرده گان


من در این نوشته گزارش احوال خودم را می دهم و شرحی از رابطه ی خود با مذهب. چرا؟ برای این که فکر می کنم آنچه من در این زمینه تجربه کرده ام در جاهایی تجربه ی بعضی از هم نسلان من هم هست و شرح این تجربه برای کسانی که از من جوان تر یا خیلی جوان تر اند کاملا خالی از عبرت نیست. اما چرا حالا می خواهم این گزارش را بدهم؟ به خاطر این که من در این اواخر بعضی یادداشت های کوتاه در فیس بوک نوشتم و آن یادداشت ها بحث انگیز شدند. بحث انگیز شدن یک نوشته البته چیز عجیبی نیست. اما آنچه مرا وا داشت کمی خودم و عقایدم را در این نوشته توضیح بدهم این بود و هست که بعضی از دوستان قدیم و جدیدم از عقاید من متعجب شده اند و پرسیده اند که بر من چه رفته که این چنین زیر و زبر شده ام و دیگر آن آدم سابق نیستم.
من در خانواده ی مسلمان و شیعه به دنیا آمدم. در کشوری مسلمان نشین. من هم شیعه شدم. بعید بود سنی یا هندو یا بودایی شوم. بعید بود بی مذهب بمانم، چون پدر و مادرم مذهبی های مومنی بودند. من آخرین فرزند خانواده بودم. پیش از من برادران و خواهران ام شیعه شده بودند. در محیط زنده گی من هم همه شیعه بودند. من مثل همه ی کودکان جهان ضعیف و وابسته بودم. همان خانواده یی که به من نان و آب و لباس می داد و سر و تن ام را می شست و می گذاشت در سایه ی حمایت شان زنده گی کنم و از شان زبان فارسی بیاموزم، به من مذهب را هم یاد می داد. من نمی دانستم مذهب چیست. همان طور که نمی دانستم خانواده چیست. همان طور که نمی فهمیدم هوا چیست، آفتاب چیست، راه چیست، خواب چیست. این ها فقط بودند. مادر فقط بود. پدر فقط بود. مذهب هم در بافت همین "بود"ها پخش بود و من نه قدرت تشخیص اش را داشتم و نه از حضورش مطلع بودم. وقتی کسی می گفت "خدا" من چیز خاصی نمی شنیدم. مثل این بود که کسی بگوید" درخت". بعدتر، در همان سال های کودکی، وقتی کسی می گفت"امام علی" من فقط احساس می کردم که در ما و زنده گی ما آن هم هست. اگر درخت بود، نان بود، عید بود، علی هم بود. این گونه من بزرگ می شدم و مذهب مثل هوا یا دود یا روشنی رخنه های روز و شب مرا پر می کرد و من بی آن که خودم بدانم شیعه می شدم. ماه محرم در زنده گی من یک ماه استثنایی نبود. ما وقتی برف می بارید برف را جارو می کردیم. وقتی که گندم پخته می شد گندم را خرمن می کردیم. در جایی از سال محرم می آمد. مثل برف، مثل فصل درو. در مسجد بزرگان گریه می کردند. ما بچه ها در دهلیز و سر صفه ی مسجد مشغول بازی یا آزار دادن همدیگر می شدیم و تهدیدهایی از جنس "باش، به خدا اگر این را به پدرت نگویم". تا مراسم نوحه خوانی و روضه خوانی و گریستن های تلخ بزرگان تمام می شد، چند تایی از ما در این گوشه و آن گوشه به خواب رفته بودیم. خواهران من که همیشه مجبور می شدند مرا از مسجد تا خانه بر دوش خود ببرند، با مادرم دعوا می کردند که "این هر شب خواب می رود، چرا می آوری اش؟". شاید به فکر کسی نمی رسید که بچه های خود را به مسجد نبرد. آن به مسجد رفتن ها پاره یی کاملا طبیعی از زنده گی بود. آن وقت ها ما نه از یزید کینه یی به دل داشتیم و نه زنده گی و مرگ حسین برای ما جاذبه یی داشت.
اما آن طور نماند. ما بزرگ تر شدیم و یاد گرفتیم که حقی هست و باطلی هست و بایدی هست و نبایدی. من نیز در این طریق همگام با همگنان خود طرفدار حسین و خصم یزید شدم. در همان ایام نماز خواندن نیز برایم مهم شد و یاد گرفتم که بعضی اندیشه ها و رفتارها و گفتارها باطل اند و منافی اخلاق و ایمان داری و مسلمانی. یاد گرفتم که "آدم درست بودن" چیست. آموختم که اخلاقی بودن، خوب بودن و با شرف بودن تنها در مسلمان بودن و شیعه بودن ممکن است و لاغیر. "کافر" برای من کلمه ی منفوری شد که جز حس بیزاری و دشمنی بر نمی انگیخت. در برابر، هر وقت که با کلمه ی "مومن" رو به رو می شدم احساس کسی را پیدا می کردم که تن از سرما لرزنده اش را با گرمای آرام بخش یک بخاری خوش سوز نوازش کرده باشند. در این دوره، هر سخنی که در دفاع از اسلام و مخصوصا تشیع گفته می شد برای من حجت بود. این مهم نبود که آن سخن قوی و مستدل بود یا نبود. فرو کوفتن کفر و انحراف عقیدتی دلیل نمی طلبید. کافی بود کسی مسلمان نباشد و سخنی گفته باشد و مسلمان باشد و سخنی گفته باشد. آن گاه ، به صورت خودکار، سخن اولی سست و مردود بود و سخن دومی متین و خلل ناپذیر. بعدها، چون مطمئن بودم که نامومنان و بی باوران (بخوانید همه ی غیر شیعه ها) هیچ دلیل قابل توجهی برای عرضه کردن ندارند، با نوعی احساس حریف طلبانه به جست و جوی سخنان و دلایل شان می رفتم. نتیجه هم معمولا از قبل مشخص بود: تعجب می کردم که چرا نامومنان این قدر لجوج و عنود اند و خورشید حقیقت را در برابر چشم خود نمی بینند و دست از آیین خطااندیشی و خطاکاری بر نمی دارند. با خود می گفتم: اینان چه گونه با این باورهای سست و دلایل پوچ هم چنان بر مواضع خود اصرار می ورزند؟
در همین دوره بود که من، مثل بسیاری از هم نسلان ام، با این آموزه که تاریخ تشیع یک تاریخ مقدس است کاملا راحت شدم. این است که سرگذشت تشیع برای من قصه ی مقاومت جبهه ی حق و عدالت و تقوا و دانش و راستی و پاکیزه گی در مقابل باطل و بیداد و نفاق و جهل و دروغ و نیرنگ و کثافت کاری شد. حسین همه ی محسنات ممکن یک آدم را بر گرفت و نماد حقیقت شد. یزید مردارخوار پلشتی شد که زشتی اش جهانی را آلود. آن گاه، حسینیان و یزیدیان در برابر هم قرار گرفتند. در جبهه ی اول فقط حق و حقیقت و عدالت و روشنایی حکم می راند و در جبهه ی دوم چیزی جز شهوت رانی و باطل پرستی و حق کشی و تیره دلی برقرار نبود. با این حساب، تاریخ سه گروه آدمی عرضه می کرد (هم در زمان علی و حسین فرزندش و هم در همه ی دوره های بعدی): 1- رستگاران، و آنان کسانی بودند که در جبهه ی نبرد حق علیه باطل می رزمیدند و پرچم حسین در دست داشتند. 2- عنادورزان، و آنانی که کسانی بودند که می دانستند حق با کیست اما هم چنان بر باورها و راه و رسم غلط خود پا می فشردند. 3- گمراهان، و آنان کسانی بودند که از سر نادانی هنوز به جبهه ی حسینیان نپیوسته بودند و در ضلالت دست و پا می زدند.
این اسلام ایدئولوژیک من و هم نسلان من جایی برای شک و وسواس نمی گذاشت. علی شریعتی هم گفته بود که آنانی که می روند کار حسینی می کنند و آنانی که می مانند باید کار زینبی کنند، و الا یزیدی اند.  من سال ها با این باور زنده گی کردم. در همین سال ها، تا هر جا که ممکن بود سعی می کردم همه ی ارکان و شاخه های اعتقاد مذهبی خود را محکم تر و قوی تر کنم. می خواستم هر وقت که در برابر پرسش یا به قول متکلمان اسلامی "شبهه"یی قرار بگیرم، پاسخی جامع آماده داشته باشم. به همین خاطر، با عطش یک مجنون عاشق به جان کتاب های مذهبی افتاده بودم تا مثلا چند دلیل مجاب کننده برای اثبات وجود خداوند بیابم و خیال خودم را از این جهت راحت کنم. جان می کندم تا مثلا به استدلالی برسم که روزه گرفتن را، یا وجود امام زمان را، یا ضرورت معاد را، یا هر چیزی در این مایه ها را چنان مدلل کند که دیگر کسی نتواند در مورد شان چون و چرا کند. هنگامی که در این راه خبر یافتم که فیلسوفان مسلمان همه ی رخنه ها را بسته اند و در عالم فکر دینی چیزی نگذاشته اند که کسی بتواند در موردش ایرادی بگیرد، از خوش حالی سیاه مست شدم. اما...
اما چه می دانستم که خود همان وارد شدن در عالم"دلیل گویی و دلیل طلبی" (گیرم برای مستحکم کردن باورهای خود) با من چه خواهد کرد. فراموش کرده بودم که خواندن و فکر کردن و با پرسش های دشوار و گوناگون در پیچیدن با ذهن آدم کارهایی می کنند که خود آدم هم از کیفیت شان بی خبر است. این است که در جایی از این سفر، این سوال در ذهن من قوت گرفت که "من از کجا می فهمم که این باورها و اعتقادات من درست و محکم اند؟". روییدن این سوال در ذهن آدم، کمتر از بیدار شدن زلزله یی بنیاد برافکن در زیر پوست یک ولایت آباد نیست. همین که کسی مجال یافت به باورهای خود از یک فاصله نگاه کند و چند و چون شان را معاینه کند و در غربال سنجش های معرفت شناسانه بیندازد، دیگر هرگز جهان را مانند گذشته نخواهد دید. این آغاز شکاف برداشتن دیوارهای بلندی است که سال ها در کار بنا کردن شان بر گرد مجموعه ی باورهای خود بوده ایم و از دل و جان و روان خود برای بالا بردن شان مایه گذاشته ایم تا آن باغچه ی معصوم باورهای توفان ندیده ی ما را محافظت کنند. برای من نیز همین اتفاق افتاد ( البته با تدریجی نفس گیر در طی بیست سال) و آن توفانی که همیشه مسخره اش کرده بودم دیوارهای دفاعی ستبر اعتقادات پیشین مرا فرو کوفت و با خاک برابر کرد. آن گاه، من ناگزیر شدم با مجموعه یی از باورهای آزمون نشده و عریان شده ی خود رفتار متواضعانه تری در پیش بگیرم. یعنی ناگزیر شدم که به جای تکیه بر آن یقین محکم و درخشان گذشته، با تکه-پاره های در هم ریخته ی آن یقین سر کنم و کمتر به آن سرمایه ی وهم آلود برباد رفته دل خوش باشم.
اکنون، آنچه من گاه گاه در این جا و آن جا در باره ی پاره هایی از اعتقادات مذهبی می نویسم برخاسته از نوع نگاه امروزین من به رابطه ی آدمی و تاریخ و مذهب اش هست. من ضد مذهب نیستم، اما فکر می کنم به عنوان کسی که در درون یک روند طولانی و دردناک تعامل با یکی از مذهب های جهان به تکرار افتاده و برخاسته، حق دارم در باره ی این تجربه و فکری که همگام این تجربه است سخن بگویم. می دانم بعضی از دوستان (حتا آن هایی که از نزدیک شاهد دگرگونی فکری و اعتقادی من بوده اند) گاهی از آنچه می نویسم و می گویم تکان می خورند. عرض من خدمت این دوستان این است: بهتر است خودمان را با تفاوت های فکری و اعتقادی و دگرگونی نگرش ها عادت بدهیم. "آزادی بیان عقاید" وقتی معنا دارد که اجازه بدهیم مردم عقایدی را بیان کنند که از نظر ما نامطلوب اند. این که با عقاید مورد پسند خود و بیان آن ها راحت باشیم، بسیار آسان است.
بعضی از بس دل بسته ی عقاید و باورهای مذهبی خود هستند، هر باور یا سخن متفاوتی را توهینی به خود تلقی می کنند. همین که خودشان بگویند "است" و کسی آن را به "نیست" تبدیل کند، این جماعت شکایت می کنند که به عقاید شان توهین شده است. علت اش هم این است که برای سنجش مسایل از چارچوب های ساده ی حق و باطل استفاده می کنند و چون اعتقاد پیشینی دارند که حق پیروز است و حق با آنان است، نمی توانند قبول کنند که آنچه تا کنون درست پنداشته اند نادرست باشد. چرا که قبول چنین چیزی در نظر شان به معنای "باطل پیروز است" خواهد بود.
من در یادداشتی نوشتم که " پیروزی خون بر شمشیر" با معیارهای متعارف پیروزی و شکست نمی خواند و مثلا جای پیروزی و شکست در رویداد کربلا را تغییر نمی دهد. کسی نوشته است که پیروزی خون بر شمشیر یعنی این که امروز حسین زنده است و یزید مرده است. در این جا باز مجبوریم معنای مرده و زنده را هم تغییر بدهیم و به هر طریقی شده حسین را پیروز کنیم. اما واقعیت آن است که حسین و یزید هر دو از دنیا رفته اند. اگر حرف بر سر افکار و مشی سیاسی و میراث آن ها است، متاسفانه یزید همان قدر (یا شاید بیشتر) زنده است که حسین. می دانم عده یی خواهند گفت که منظور ما این است که حسین نام نیکی از خود به جا گذاشت و یزید رسوا شد. از قضا سخن من هم این است که پیروزی و شکست را با تعریف های متعارف تاریخی و عینی شان بپذیریم و معنای شان را به چیزهایی چون نام نیک و نام بد حوالت نکنیم. چرا که اگر معیار پیروزی را نام نیک بگیریم، اولا هیچ فرد نیک نامی را نمی توان در هیچ حالتی شکست خورده دانست ( حتا اگر استخوان های او و همراهان اش را خاکستر هم کرده باشند). ثانیا، ما که نمی توانیم نام نیک را فقط به کسانی بدهیم که مطلوب خود ما هستند. عین این کار را دیگران هم می توانند بکنند. همین سیستم های دموکراتیک مدرن با این انتباه به میان آورده شده اند که خود را حق و دیگران را باطل انگاشتن و بر اساس این نگرش مواضع انعطاف ناپذیر ایدئولوژیک اتخاذ کردن نادرست و ناکارآمد است. سیستم های دموکراتیک با این آموزه کار می کنند که در جامعه برای باطل هم جایی هست یا باید باشد. چرا که آنچه را ما به راحتی باطل می دانیم و عرصه را بر آن تنگ می کنیم، عده یی دیگر باطل نمی دانند.
به نظر من بسیاری از ما با اندیشیدن آزاد میانه ی خوبی نداریم. سوال من این است: چه عیبی دارد که افراد آزادانه فکر کنند (بدون این دغدغه که ممکن است افکار شان غلط هم باشند) و نتیجه ی فکر خود را آزادانه با دیگران در میان بگذارند؟ چرا به شهروندان کشور خود نگوییم " تو فکر کن، ما از تفکرت حمایت می کنیم حتا اگر با نتیجه گیری ها و ارزیابی های تو موافق هم نباشیم"؟  این که ما به کسی بگوییم " صحیح فکر کن و حتما به نتایج درستی برس" به این معنا است که نمی دانیم تفکر چه گونه چیزی است. تفکر یک روند مداوم و ناخالص و پیچیده است و نه فلان نتیجه ی ساده و معین. این که بخواهیم کسی پیشاپیش به همان نتیجه یی معتقد باشد که ما قرن ها است به آن باور داریم، ضد تفکر و ضد آزادی است. 

۲۳ نظر:

R A N A گفت...

Just perfect
thank you

ناشناس گفت...

نفس کلمه تفکر خودش همیشه آزاد است و ما هرچه دوست داشته باشیم را در فکر گاهی مرتب تکرار مینمائیم، اما اینکه تفکرات ما درست است یا غلط را در عکس العمل اش از مخاطب در هنگام بروز آن شاهد میشویم. عده ای اگر انتقاد مینمایند حتما به استواری پذیرفتن حق بر باطل باورمند اند ورنه شما را هم وادار به نوشتن این سطر نمینمود. آنچه را اینبار از شما خواندم خیلی قناعت بخش نبود باوجود اینکه از مریدانتان هستم

ناشناس گفت...

نوشته تانرا چند بارخواندم هربار برایم جالب تر و متفاوت تر بود.چند بار نظرم رانوشتم ولی پاک کردم چون خواستم بازهم بخوانم. واقعا جالب است. منتظر نوشته بعدی تان.

Esmael Darman گفت...

An interesting read. I think it is a convincing argument.

ناشناس گفت...

برای تان متاسفم. خداوند تبارک و تعالی بر دل تان قفل زده است. فعلا شما پست تر از یک حیوان تشریف دارید. هستی و جهان به خاطر پیامبر و اهلبیت ع خلق شده است. کسی که این حقیقت را از دست بدهد کاریش نمی توان کرد.

ع. حسینی

غلام نبی افضلی گفت...

استاد عزیز، هاتف جان دوست داشتنی.

فکر میکنم هرکه این نوشته شما را بخواند، با خود آشنا می شود.

به سخن دیگر این مقاله شما ترچمه بسیار ساده و رسای ذهن و روان افراد برای آن ها به شمار میرود.

به دست آورد کار های شما ایمان راسخ دارم.

سالهای نودوهشت؟ که شما را می دیدم روزی با من در مورد اسلام سخنان هواخواهانه ای می گفتید، دریغا که از آنچه میگفتید، جز اینکه: اسلام حد اقل این-اسلام حد اقل آن ...چیزی در حافظه ام نمانده، اما من در جواب شما چیزی نگفتم، می خواستم در آینده و در یک فرصت مناسب در این مورد با شما صحبتی داشته باشم، که نشد.

سخیداد هاتف گفت...

جناب ع. حسینی،
این نوشته ی من چه داشت که شما را این چنین به درشت گویی وا داشت؟

سخیداد هاتف گفت...

جناب ع. حسینی،
این نوشته ی من چه داشت که شما را این چنین به درشت گویی وا داشت؟

ناشناس گفت...

بعضی از خواننده ها خیلی موزه پاکی مینمایند که ضرور نیست چنین بود.

ناشناس گفت...

با درود و احترام .
شما بسیار شف شف گفتی ، شفتالو نه گفتی ، زنده باشی .
اولاً هیچ یک از کتاب های دینی ، کلام خدا نیست . آن آفریده گار میلیارد ها کهکشان ، این موجود لجوج و بی حافظه نیست که در تورات بار ها به ختنه پسران تأکید نموده و در انجیل این خواستش را به کلی فراموش نموده است . و در دین اسلام دوباره آن را به یاد آورده است . آدم را از گل ساخته ، در چراگاه دایمی جنت رهایش کرده و بعد ها به فکر نیاز پایان تنه اش افتاده و زن را از قبرغه چپ مرد ساخته و او را « نساء » نامیده است .
اگر خدا بودم ابتدا زن را می آفریدم ، سپس اسپرم را در رحمش جا میدادم ، همان کاری را که با مریم باکره کردم .
این حرف ها همه اش کشک است ، احمقانه است . اگر پنجاه میلیون نفر هم به یک چیزی احمقانه باور دارند ، آن چیز همچنان یک چیز احمقانه است .
و اما داستان حسین و یزید :
استخوان شکنی بوده تنومند و زور آور که استخوان شتر را به یک ضرب می شکسته ، کنیت اش هاشم ( استخوان شکن ) فرزند مناف ، نواسه کلاب . عموی هاشم « عبد شمس » را فرزندی بوده به نام « امیه » . اینان از یک خانواده بوده اند به نام « قریش » . محمد ، ابوبکر ، عمر ، و علی اولاده هاشم بودند و عفان ، عثمان ، ابوسفیان ، معاویه و یزید اولاده « امیه » . خانواده قریش پرده داران کعبه بوده اند و در بین سایر اقوام عرب ، همه اینان متمول و با نفوذ . دعوای این عمو زاده ها بر سری کسب قدرت بوده . چون چهار تن از بنی هاشم پیهم قدرت را قبضه نموده بودند ، بعد از وفات امام علی ، معاویه دعوای خلافت کرد و همه مردمان عرب به شمول امام حسن به او و پسرش بیعت کردند . درین میانه فقط امام حسین دعوای خلافت داشت و به امید گرفتن بیعت مردمان کوفه « عراق » رخت سفر بست که این پیش بینی اشتباه از آب برآمد و مردمان آن سامان قبلاً به پسر معاویه بیعت نموده بودند . راه باز گشت مسدود ، خود و خانواده « جمعاً چهل نفر » کشته شدند . والسلام قصه تمام .
راستی چرا این آدم پرستان ، برای امام علی و امام حسن سینه نمی زنن ؟
آذین .

ناشناس گفت...

انگیزه سفر امام حسین ، ارزیابی نادرست « عقیل بن جعفر » پسر عموی حسین بود که نامه فرستاد مبنی بر بیعت سی هزار مردمان کوفه . گرچه امام حنیفه برادر ناتنی حسین با رفتن او موافق نبود و بخصوص بردن حرم و خانواده . « ابوحنیفه فرزند امام علی در سن 36 ساله گی کشته شد و بعضی ها را باور بر آن است که او ناپدید شد و چون مهدی دوباره ظهور خواهد نمود . پیروان او را کیانیان گویند . »
و نیز امام علی با یکی از دختران معاویه ازدواج نموده بود و از او فرزندی به دنیا آورد به نام عباس . همین حضرت عباس « ابوالفضل ، قمر بنی هاشم » خواهر زاده یزید بود . یزید در کوفه سه بار او را صدا زد : خواهر زاده بیعت کن . عباس از حسین مشوره خواست و حسین از یزید اجازه باز گشت به مدینه خواست که قبول نگردید . سپس گفت : به شام « سوریه » می روم که نیز پزیرفته نشد . یزید از او بیعت خواست ، فقط بیعت . حسین بیعت نکرد و با عباس و همراهان کشته شدند . عقیل بن جعفر فرار نمود و در منزل یک نفر خیاط از بام منزل سقوط نموده وفات نمود .
تاریخ طبری – جلد چهارم .
آذین .

ناشناس گفت...

سلام هاتف عزیز
این نوشته شما خیلی صادقانه و بی ریا است و به هر کسی دیگری این توانایی را میدهد که چطور نسبت به دیگری متفاوت اندیشید.و این جرأت را میدهد که چرا این طور باور داشت ، چرا این را قابل باید کرد، و همیشه میتوان پرسید که چرا...

جناب ع حسینی
واقعآ به این فکر استی که جهان و تمامی هستی فقط بخاطر محمد (ص) و اهلبیت ع خلق شده. چرا ممکن نیست که جهان بخاطر پیامبر خلق نشده؟

رسول فدایی گفت...

[جالب است بعضیها به شمااعتراض نموده میگویند ، چرا شف شف میکنید و سم صحیح شففتالو نمیگویید درحالیکه خود شان حتا جرئت نمیکنند که پای نوشته شان امضاء کنند، یعنی نام شان را بنویسند.

سخیداد هاتف گفت...

رسول فدایی گرامی،
بر دیگران خرده گرفتن همیشه آسان تر است.

ناشناس گفت...

خوشم امد هاتف عزیز. من شهامت بیان شما را دوست دارم. به نظر من این شهامت، ریشه در راست بودن با خود ادم دارد.

من نظر اقای اذین را هم بسیار روشن کننده یافتم.


باتور

غلام نبی افضلی گفت...


چیزهای شبه این نظر را روز گذشته نوشتم و گل شد، دیگر وقت نداشتم که دو باره بنویسم، حالا دو باره می نویسم.

آقای ع حسینی احترام به شما،
خدای مورد نظر شما چیزی جز مخلوق ذهن خود شما نیست. این مخلوق عجیب و غریب با زدن قفل در دل جناب هاتف کار نا بخردانه ای را انجام داده، چنانچه شما نیز با ابراز تأسف به حال نویسنده بیزاری خود را از این عمل ناپسندیده خدا اعلان داشته اید، همین طور نیست مگر؟.
"جهان و هستی" نه به خاطر پیامبر و نه کسانی دیگر آفریده شده، هرکسی، منجمله پیامبر و همچنین تمام اشیا جزء جهان مادی است. از رمز پیدایش جهان هنوز سر نخی بدست آدمیان نیافتاده است، جهان مادی و هرآنچه در آن است، تابع قانون تغیر و تکامل لایتناهی است، و تمام پدیده ها سیر تکامل به طرف بقا (نه فنا) را طی میکنند.
حالا که سخن از متأسف بودن است، من هم به نوبه خود دلم بحال شما به شدت غیر قابل وصف می سوزد. از این رو که آن خدای خطا کار شما، شما را عجب در جایگاه پست اخلاقی قرار داده، چنانچه کسی چیزی را بنویسد که به مبل شما نباشد، نویسنده را دشنام میدهید.

من میگویم: خدای که بنده اش را در اینچنین ضعف اخلاقی مبتلا سازد، خدای که در دل کسی قفل بندد، باید از چوکی خدایی اش فرو کوفته شود. همین استاد هاتف نیز زمانی گفته است: من فکر می کنم خداوندی که کفر را نپذیرد ، لایق پرستیدن نیست.

بادا و صد بادا که آقای حسینی با سلاح منطق به جنگ نوشته های مخالف عقثده اش بیاید، دشنام سودی ندارد و دشنام نگار را تهی از اخلاق هم می نمایاند.

ناشناس گفت...

موفق باشی

ناشناس گفت...

نوشته تان عالی بود و ماهرانه! راستی اگر من هم روزی مثل شما خودم رادرچارچوکات اسلام محبوس احساس کنم راهی برای بیرون رفت برای ترقی خودم جستجو میکنم. اما من هنوزبه این باورم که اسلام راه است که میتوانیم متناسب به پیشرفت های بشریت دردیگر ادیان پیش برویم بااین تفاوت که کار اساسی تر انجام دهیم.اسلام نه چارچوکات است که روزی به دیواره های ان برخوریم و ایمان مان راتوفان ندیده بیابیم.

ناشناس گفت...

گفته اند.پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود. امید در زندگی وقت کافی داشته باشید که بر گردید و به ازردگان تان بگویید که شما برحق بوده اید و خواسته اید گامی برای ترقی و فعالیت بهتر عقل یعنی تفکر که قران به ان همواره تاکید نموده بگذارید.

ناشناس گفت...

درود برشما هاتف عزیز بنازم به این قلم واین بیان واقعا دل چسپ بود خیلی لذت بردم کیف کردم الهی که لحظه هایت پر از خدا والسلام

Unknown گفت...

سلام
از یک بعد انسانها دو دسته اند
آنها که به زمین و زمینی بودن راضی اند
آنها که پای در زمین چشمی به آسمان دارند
اگر از گروه اول باشی که خب تقریبا بلکه تحقیقا هیچ در هیچ
اما اگر از گروه دوم باشی
فکر و ذهن و سبک و سنگین کردن افکار لازم است آنهم نه برای رها کردن همه
بلکه برای انتخاب آنکه منفذی به آسمان دارد و الا شعرهای ایرج میرزا بسیار سودمند تر از شعری است که شما در این نوشته سروده اید.

ناشناس گفت...

por az mana navishti aqay hatif. waqin k khosham amad az in navishta

ناشناس گفت...

سلام خدمت شما!اگرواقعا فکرتان خوب است بدنبال بوجود اوردن روزنه عمودی باشیدکه کمال انسان درانست.نه اینکه بدنبال
روزنه اافقی باشید که ابهای الوده همسایه ناشناخته ومردارخور ما(غرب)درخانه سرازیر شود که دل همگان ازشما ازرده شود.وگرنه همین خانه خوردوپاک خود را برخانه کلان همسایه ترجیح می
دهیم.

 
Free counter and web stats