- سلام
- علیکم السلام
- دیدم شما مدتی
است در این جا کار می کنید، می خواستم بدانم این کاری که شما می کنید چیست؟
- برادر این کار
نیست. ما برای مراسم آماده گی می گیریم.
- مراسم چه؟
- مراسم همدردی
با غلام حیدر.
- متوجه نشدم.
این چه گونه مراسمی است؟
- ببین برادر، آن
مردکه ی چاق و قد بلند که در کنار درخت ایستاده، غلام حیدر است. پدر کلان غلام
حیدر کسی بوده به نام "بابا صفی". می گویند که بابا صفی "مهره ی
مار" داشته. از کجا پیدایش کرده بوده خدا می داند. می دانی که هر کس مهره ی
مار داشته باشد می تواند همه ی آرزو های خود را برآورده کند. کدام ناکس خبر می شود
که بابا مهره ی مار دارد. آوازه دروازه می کند و تمام مردم را با خبر می سازد. آن
وقت خر بیار و باقلی بار کن. همه ی مردم شب و روز به خانه ی بابا می آیند و از او
می خواهند که با استفاده از مهره ی مار خود آن ها را به آرزوهای شان برساند. مردم
عقل که ندارند. هر رقم آرزو. هر رقم خواهش. یکی می گوید کاری بکن که گاو من دیگر لگد
نزند. یکی می گوید به مهره ات بگو که کاکای مرا فلج کند. از همین قسم خواهشات. آخر
بابا صفی به تنگ می آید. یک شب مهره ی مار خود را بر می دارد و از خانه فرار می
کند تا به یک ملک دیگر برود. نامرد زن اش که می فهمد بابا مهره را برداشته، شبانه
مردم را خبر می کند که بابا فرار کرده. چار نفر از جوان های بی کار و بی بند و بار
که سنگ را به هوا می اندازند و سر خود را زیرش می گیرند و برای جنجال جان می دهند به
دنبال بابا صفی می افتند. بابا را در سر همین گردنه ی "شترخار" پیدا می
کنند و به او می گویند که خودش هر جا می رود برود اما نمی تواند مهره را با خود
ببرد. خلاصه بابا صفی تن نمی دهد و همین چار جوان آن قدر سر او را به سنگ می زنند
که بی چاره جان به حق تسلیم می کند. مهره را که بابا در یک دستمال سبز به لنگ خود
بسته بوده پیدا می کنند و جسد بابا را همان جا می گذارند...
- ببخشید، بابا
که مهره ی مار داشت می توانست کاری کند که آن جوان ها به او نرسند یا نتوانند
بکشندش...
- حتما ترسیده
بوده و فراموش کرده بوده که مهره ی مار پیشش هست.
- خوب
- آری. ترس برادر
مرگ است برادر. خلاصه آن جوان های بی غیرت مهره را می گیرند و از همان زمان که
حالا هشتاد و چند سال می شود دیگر کسی آن ها را ندیده. خدا می داند که با آن مهره
چه ناروایی ها که نکرده باشند...
- حتما آن چار
نفر با استفاده از آن مهره تا حالا هم جوان و تر و تازه مانده اند.
- پس چی دیگر.
فکر می کنی آدم مهره ی مار داشته باشد به عقل اش نمی رسد که خود را برای همیشه
جوان کند؟
- ولی بابا صفی
که خود را جوان نساخت. جوان نساخت یک طرف. حتا از خود دفاع هم نکرد. مهره که
داشت...
- خوب. بابا آدم
مفت نبوده. حتما حکمتی داشته که در آن شب فرار خود از مهره ی خود هیچ استفاده
نکرده. حتما دل اش به خریت آن جوان ها سوخته و با خود فکر کرده که اگر من این جوان
ها را خاک و خاکستر کنم خدا را خوش نمی آید. می گویند بابا خیلی آدم دل رحمی بوده.
نقل می کنند که وقتی قهر می شده و زن خود را می زده و سیاه و کبود می کرده یک ساعت
بعد پشیمان می شده و می رفته زن دوم خود را هم لت می کرده که به دل زن اول اش چیزی
نگردد. این ها آدم های قدیمی بودند. استخوان شان پخته بود.
- بسیار خوب.
حالا این مراسم همدردی با غلام حیدر به خاطر کشته شدن بابا صفی است؟
- بلی. بعد از پرواز
بابا صفی هر سال...
- معذرت می خواهم
بعد از پرواز بابا صفی؟
- بلی. در بین
مردم ما فناجت بابا را پرواز او می گویند.
- چی؟ فناجت
چیست؟
- برادر تو به
کلی از دنیا بی خبر هستی. فناجت را نمی فهمی؟ همین که یک نفر بزرگ را در تاریکی شب
با سنگ شهید کنند فناجت است دیگر. ما هر سال مراسمی به خاطر فناجت بابا صفی داریم.
- درست. ولی این
افرادی که من در این جا می بینم خیلی خوش حال به نظر می رسند.
- خوب. مراسم چند
روز بعد شروع می شود. دل ات هست که از همین حالا خاک عالم را بر سر خود کنیم؟
برادر تو مثلی که از کره ی مریخ آمدی. هاهاها. یک دفعه قهر نشوی. من با همه مزاح
می کنم.
- نه، نه .
- این جوان هایی که حالا خوش و خندان هستند چند
روز بعد جزای خوش حالی خود را می بینند. ههه ههه هه هههههه.
- چه طور؟
- ما در یک قسمت مراسم
فناجت بابا سر چوب ها را آتش می زنیم و پشت و پهلوی این جوان ها را با آن داغ می
کنیم. این ها را در بغل من می بینی؟ همه داغ های آتش اند.
- چرا؟ چرا این
کار را می کنید؟
- برادر این
مراسم فناجت است. عروسی که نیست. خداوند در هر امری که کرده یک مقصد داشته.
- ببخشید. خداوند
امر کرده که این کار را بکنید؟
- ببین. خوب نیست
ما در باره ی امر خداوند حرف بزنیم. ولی تا جایی که من خبر دارم این کار برای
روحیه ی جوان ها خیلی خوب است. محکم می شوند. یک داکتر داریم که در جرمنی تحصیلات
کرده. می گوید که جوانی که بدن اش به این شکل با آتش داغ داغ شود تا زنده است مریض
نمی شود. همه ی میکروب های وجودش از بین می رود. باور به خدا کنی که من در کل زنده
گی خود یک دفعه زکام نکرده ام. بچه کاکایم این کارها را نمی کرد. هر روز پیش داکتر
است و خریطه خریطه دوا می خورد. این یک طرف گپ. طرف دیگرش این است که خوب این امر
خداوند است و ما نمی توانیم سر کشی کنیم. ده پشت ما این مراسم را اجرا کردند. تو
فکر می کنی سه قرم چهار قرم پیش پدران ما مثل ما پول و پیسه داشتند؟ بی چاره ها
نان خوردن خود را نداشتند اما مثل مرد همین مراسم فناجت را ادامه دادند.
- شما می گفتید
که هشتاد و چند سال پیش بابا...
- برادر،برادر. یک
دقیقه صبر کن. من از تو یک سوال دارم: به نظر تو آدم بیست و چهار ساعت یله گردی کند
و سطرنج و قطعه بازی کند خوب است یا در غم و خوشی مردم خود شریک شود و مثل مرد در
میدان بیاید؟
- صحیح، یله گردی
خوب نیست.
- خلاص دیگر.
انسان باید همیشه رسم و رسوم پدری و دین و ایمان خود را محکم بگیرد.
- درست.
- امسال چند حاجی
هم کمک کرده اند. شش لک افغانی مصرف می کنیم. دشمن ها از همین حالا شب و روز می
سوزند. پارسال یک نامرد از استرالیا قول داده بود که پیش از مراسم 19 هزار دالر
جمع آوری می کند و می فرستد. نفرستاد. خیلی پیش دشمن ها کم آمدیم.
- ببخشید، دشمن
های شما کی هستند؟
- زیاد هستند.
یکی اش همین بچه خاله خودم هست. کاراته و کونگ فو یاد دارد. یک گروپ هم دارد. سال
گذشته در مراسم نمایش داد. مکتب خوانده هم هست. خیلی وقت ها از ما پیش می شود. راه
و رقم اش را بلد است. در مراسم پارسال شش قسم گریه کردند، محشر شده بود. دل همه را
آب کردند. بی ناموس خیلی صدای خوب هم دارد. تمام نفرهای اش هم صدای خوب دارند. یک
رقم گریه می کنند که... خلاصه خیلی یاد دارند. خوب، همه اش از تمرین است. ما هم
تمرین کنیم به خدا ده-یازده رقم می توانیم گریه کنیم.
- این تکه های
سفید که در آن گوشه گذاشته اید برای چه هستند؟
- این ها "
ستر بابا" نام دارند. هر سال در ختم مراسم به هر کس سه متر از این رخت های
سفید می دهیم. تبرک می شود. خیلی برکت می آورد در خانه. بابا در شب فناجت خود لباس
سفید به تن داشته و به همین خاطر ما تکه های سفید به مردم می دهیم.
- مردم با این
تکه ها چه کار می کنند؟
- هیچ. در خانه
های خود می گذارند. برای برکت خانه است.
- پول این ستر
بابا را کی می دهد؟
- برادران از
خارج کمک می کنند.
- این گروپ های
دیگر هم به مردم ستر بابا می دهند؟
- بلی. منتها رنگ
تکه های هر گروپ فرق می کند. بعضی ها زرد می دهند، بعضی ها آبی. سرخ، سیاه ،
بادنجانی، خاکستری، سبز. رقم رقم رنگ است.
- ولی شما می
گویید که لباس بابا سفید بوده. نمی شود که چند رنگ لباس به تن اش بوده باشد.
- درست است. ما
همان رنگ اصلی را می دهیم. این گروپ های دیگر کلا رنگ های غلط به مردم می دهند. تو
خودت فکر کن. تو را به خدا یک نفر که مهره ی مار داشته باشد لباس سیاه یا سبز یا
آبی می پوشد؟ باز خداوند رنگ سفید را دوست دارد.
- خوب. تشکر. من
باید بروم
- خدا پشت و پناه ات. روز مراسم حتما بیا.
۵ نظر:
سلام هاتف عزیز
این نوشته شما کاملا رمزگذاری شده است،قبلآ یکی از دوستانم سری به رهانه زده بود برایم همینطور می گفت که چی نوشتید و منتظر فرصت بودم تا خودم بخوانم، خیلی جالب بود.
میدانم که برای خود دلیلی دارید و فکر میکنید که هنوز وقت اش نیست بعضی موضعات را صریح نوشت.
موفق و پیروز باشید
احمد
همین رسم و رسوم پدری شما را به این سطح از تفکر رسانده و شما را به این زیبانوشتن و کاوشگر ذهن ساخته ورنه درصف چتل نویسان بودی ای دوست
دستت درد نکند.
حالا ما که نه در قصه ای بابا هستیم و نه در قصه ای مهره ای مارش اما به زور ما را به فناجت اش می برند. خوب خودشان بروند و بمانند که ما دکان مکانداری خود را بکنیم. سرکها را بند می کنند ما از کار و بار خود می مانیم. به کارشان کار نداریم مگر ایلای ما نمی دهند.
توکلی
ای بلا!
معلوم شد که شما هم مهره مار دارید. چنین نوع نوشتن بدون مهره مار نا ممکن است. در احادیث آمده است: چنانچه در اسم اشخاص که دو حرف الف ذکر شده باشد اولی بین دو دال و دومی بین ه و ت قرارگرفته باشد به این معنی است که مهره مار دارد
ارسال یک نظر