پس از مدتی بی خبری ، امروز باز در پهنه ی انترنیت گشتم که ببینم در دنیا چه خبر است. فکر می کردم تا حال حتما بر سر قبر معمر قذافی سبزه روییده است. اما دیدم که او هنوز بر مسند است؛ البته وضع اش خراب است. حد اقل وضع اش آن قدر خوب نیست که شاعران پیش اش بروند. خواندم که در جایی نزدیک تر به ما ، در ایران، جمعی از شاعران افغان به حضور آیت الله خامنه یی رفته اند. نمی دانم از این جمع چند نفر شان نمی توانسته اند نروند. آنانی که می توانسته اند نروند و رفته اند نیز البته اختیار قدم های خود را دارند. تشخیص شان هم لزوما مخدوش نیست. با این همه ، عکس ابوطالب مظفری با رهبر به نظرم زشت آمد. گناه مظفری نیست. به او چه که ما فکر می کردیم او از این کارها نمی کند. برویم درد ِ مان را به قراری بخوریم و نظر مان را اصلاح کنیم. او که قرار نیست مثل ما فکر کند.
دوست من نسیم فکرت نوشته که " در روزگاری که در کشور مان کسی نامی از یک شاعر و نویسنده نمی گیرد، جای شکر است که رهبران کشور همسایه به شاعران مهاجرین افغان ارج می گذارند. در روزگاری که افغانها از همه جا رانده می شوند و کشور شان درگیر جنگ است، رهبری ایران مشتاقانه از مهاجرین افغان پذیرایی می کند این یک نمونه عالی ترین برخورد انسانی است". او کسانی را که به این دیدار اعتراض کرده اند دعوت به ترک جهل و تعصب کرده :
"اینقدر جهل و تعصب ما را به جایی نمی برد جز کینه و عقب ماندگی خود مان. یک بار با خود تان فکر کنید اگر در ایران می بودید و شخصیتی که ملت 75 ملیون نفری را رهبری می کند و از شما دعوت می کند آیا رد می کردید؟ من افتخار می کنم به آن عده از شاعرانی که مهمان مقامات رسمی دولت ایران شدند و در محضر آنان شعر خواندند. آفرین بر آنان".
من که افتخار نمی کنم. راست اش ، کمی هم شرمسارم ( با این همه خیال خوش که در باره ی کاظمی و مظفری و... داشتم). آیت الله خامنه یی کار سیاسی می کند با این ملاقات ها. جلسه ی نقد ادبی که نبوده. وقتی او کار سیاسی می کند ، رفتن به دیدار او اجابت آن کار سیاسی است. به این می ماند که کسی سر تا پا در گند و لجن غرق باشد و کنار جاده بایستد و انگور مجانی به مردم پیشکش کند. آن وقت عده یی بروند و از او انگور بگیرند و بگویند: " ما را چه کار به این که او گند آلود و لجن اندود است. انگور اش پاک و شیرین و رایگان است. می گیریم". ما معمولا به کسی که آن قدر غرق در گند و لجن باشد توجه مثبتی نمی کنیم. در باره اش معمولا قضاوت مساعدی هم نداریم. اما وقتی از چنین کسی انگور می گیریم در واقع به او می گوییم : حالا حد اقل آن گند و لجنی را که بارت هست نادیده می گیریم ، چون انگور می دهی.
حالا حکایت آقای خامنه یی است. او می گوید : " من حق های بسیار پامال می کنم ، خون به دل میلیون ها آدم می کنم ، داغ بر جان هزاران انسان می نشانم ، آزادی می ستانم و کبر می فروشم و دهان کسانی را که سخنی به اعتراض بگویند با خاک پر می کنم. من این شناعت ها و بسیاری از این قبیل می کنم. من آلوده ام. از من بیزارید؟ خیلی خوب. اگر عجالتا و مصلحتا با شما فلانی و فلانی و فلانی مهربانی کنم هم بیزار می مانید؟ تفقد کنم هم بر آلوده گی ام چشم نمی پوشید؟ شعر تان را خوانده باشم باز پیش ام نمی آیید؟و...". آن گاه چند نفر با خود می گویند : " دراین صورت وضعیت فرق می کند. چرا نمی آییم؟ با پای نه ، با سر می آییم. ما را چه کار که تو با دیگران چه کرده ای و می کنی.حالا که حرف بر سر شعر است و نه سیاست".
به این ترتیب ، دیکتاتور به مراد خود می رسد. می گوید : " دیدید؟ شعر و حکومت دو چیز هستند. آدم می تواند در حکومت آدم کش باشد و در مجلس شعر اهل ِ قافیه. اگر این طور نبود آقایان مظفری و کاظمی که این همه احترام شان را دارید پیش من نمی آمدند. لابد این ها می دانند که باید بیایند".
و ما خوش خیال ها – که هرگز با این چیزها از احترام به فرهیخته گانی چون کاظمی و مظفری بر نخواهیم گشت- از خود می پرسیم: راستی ، جان مساله چیست و در کجاست؟ اگر کسانی چون مظفری و کاظمی می دانند که رفتن پیش آقای خامنه یی کار خوبی است به ما هم بگویند چرا چنین کاری خوب است. اگر می دانند که کار بدی است چرا می روند؟ اگر نمی دانند که اقراء فاتحه مع الاندوه و الصلوات.