۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

شکنجه ، قدرت و تخصیص منابع *

مدت ها است که حکم سنگسار سکینه محمدی آشتیانی در ایران مورد توجه بین المللی قرار گرفته و بسیاری از سازمان های حقوق بشری به دفاع از حق زنده گی خانم محمدی برخاسته اند. اتهام رسمی خانم محمدی این است که او مرتکب زنا شده و در همدستی با مردی بیگانه شوهر خود را به قتل رسانده است. اخیرا خانم محمدی را به تلویزیون دولتی بردند تا او به زبان خود اعتراف کند که آنچه دولت ایران در باره ی او می گوید درست است.  وکیل قبلی خانم محمدی گفته است که موکل اش تحت شکنجه ی شدید ناگزیر شده تن به اعتراف تلویزیونی بدهد و به گناهان نکرده اقرار کند. این یک وجه مساله است. وجه دیگر مساله این است : معمولا رژیم های شکنجه گر در حین عذاب دادن به قربانی خود به او می گویند که در صورتی که به جرم خود اعتراف کند به او امتیاز هایی داده خواهند شد. این معامله ی « اعتراف کن تا آزاد شوی» یا « اعتراف کن تا به تو امتیاز بدهیم» در دنیای بازجویی چیز شناخته شده یی است و گواهان بسیاری از آن خبر داده اند.
اعتراف( و در زمانه ی ما اعتراف تلویزیونی) به ارتکاب جرم و گناهی که ممکن است مجازات مرگ داشته باشد ، شکنجه گران را در برابر قربانی در موضعی برتر قرار می دهد . چرا که اگر قربانی خود را بکشند آن گاه می توانند بگویند : « ما او را نکشتیم ، قانون کشت».  به بیانی دیگر ، مثلا دولت ایران می تواند بعد از سنگسار کردن سکینه محمدی ( که اعتراف تلویزیونی هم کرده) بگوید : « خود این خانم می گوید که مرتکب زنای محصنه شده و همسر خود را هم به قتل رسانده. حالا به نظر شما اگر عادلانه و قانونی عمل کنیم چه کار کنیم؟».
خانم محمدی را پس از اعتراف به سلول اش بر می گردانند. او می تواند در درون سلول خود فریاد بکشد و شکنجه گران خود را متهم به دروغ گویی و عهد شکنی کند. او می تواند با صدای بلند - و البته رو به دیوارها- بگوید که نه زنا کرده و نه شوهر خود را به قتل رسانده است. او می تواند به دیوارهای سلول خود بگوید که اعترافات تلویزیونی اش بخشی از توافق میان او و شکنجه گران اش بوده و نه بیش. اما کاری بیش از این از دست اش بر نمی آید. هیچ کسی ، جز آنان که شکنجه اش کرده اند ، صدای او را نمی شنود. شکنجه گران اش رو به روی او می نشینند و می گویند :
« ما از اول هم می دانستیم که تو مرتکب آن جرایم شده ای. اما خوب شد خودت هم به گناهان خود اعتراف کردی». هر چه خانم محمدی بگوید که نه ، کل ماجرا محصول یک توافق بود شکنجه گران او با او به گونه یی رفتار خواهند کرد که گویی قبلا با او هیچ سخنی نگفته اند و از آنچه خانم محمدی با نام « توافق» یاد می کند اساسا خبری ندارند.
در این جا ، از مرز جغرافیای اخلاق عبور می کنیم و وارد حوزه ی قدرت بی آزرم می شویم. در حوزه ی قدرت ، در یک سو شهروند گرفتار در غل و زنجیر هست که در کنج زندان حتا اختیار نفس کشیدن خود را ندارد. در سویی دیگر ، نماینده ی قدرت بی مهار نشسته که می تواند شهروند گرفتار در پنجه ی خود را به هر نحوی که بخواهد خرد و خمیر کند. حال ، شهروند گرفتار نمی تواند حرف هایی را که زده پس بگیرد. نماینده ی قدرت بی مهار می تواند حرف ها و وعده های خود را پس بگیرد و می گیرد. شهروند در بند بر اساس توافق و زیر شکنجه قبول کرده بود که بگوید « من مجرم ام و مستحق اعدام شدن هستم» . نماینده قدرت بی مهار بر اساس توافق پذیرفته بود که بگوید « تو نباید اعدام شوی و نمی شوی». حالا شهروند دربند می خواهد حرف خود را پس بگیرد و نمی تواند. اما نماینده ی قدرت بی مهار به ساده گی حرف خود را پس می گیرد. شهروند در بند سخن خود را با تمام جهان در میان گذاشته ، اما نماینده ی قدرت در خلوت سلول و تنها با او سخن گفته و حالا می گوید : « بر اساس اعتراف خودت ، تو باید طبق قانون اعدام شوی».  در این حالت ، شهروند دربند جز این که تعهد اخلاقی شکنجه گر را به یادش بیاورد کاری دیگر از دست اش بر نمی آید. اما کدام اخلاق؟ حوزه ی قدرت بی آزرم حوزه ی شکنجه کردن و در هم شکستن و خرد و خمیر کردن است و نه حوزه ی به قول خود وفا کردن و بر سر عهد خود ماندن.
وقتی که کسی باور می کند که شکنجه گران اش در همان حال که شکنجه می کنند سودای دین و اخلاق و انسانیت هم دارند ، به قضاوت مضحکی می رسد. شکنجه کردن یعنی تلاش برای در هم شکستن سامان اخلاق در برابر اراده ی قدرت بی آزرم.
اکنون ، کسی می تواند بپرسد : اگر شکنجه را کاملا از میان برداریم آیا هیچ کسی حاضر خواهد شد به جرم خود اعتراف کند؟ در مثل اگر آقای الف بداند که او را شکنجه نخواهند کرد ، آیا او حاضر خواهد شد به صورت داوطلبانه به قتل آقای ب اعتراف کند ( حتا اگر برای خودش صد در صد مسلم باشد که او آقای ب را به قتل رسانده است)؟  این سوال مهمی است.
در کشورهای پیش-رفته برای این که هم متهم را شکنجه نکنند و هم به عمق قضیه برسند ، شیوه ها و ابزار تحقیق و جرم شناسی خود را کارآمد تر ساخته اند. به گونه یی که در اکثر موارد مجرمان واقعی نمی توانند علیه شواهد انکار ناپذیری که در برابر شان نهاده می شود هم چنان بر انکار خود اصرار بورزند. در این کشور ها روند های قضایی اغلب شفاف و به روی رسانه ها باز اند. کسی هم که در مقام متهم قرار می گیرد از حقوق فردی خود خلع نمی شود.
در کشوری که دانش و تکنیک های جرم شناسی رشد نکرده باشد و شیوه ها و ابزار تحقیق عقب مانده باشند ، تنها راهی که برای « حرف کشیدن» از متهم باقی می ماند شکنجه کردن او است. در این حالت ، تنها منبع موثقی که باید پرده از روی ناشناخته های جرم بردارد خود فرد متهم است. به متهم می گویند : « ما تنها به حقیقتی که تو افشا کنی اعتماد می کنیم ، اما به هوش باش که حقیقتی که تو افشا می کنی باید همانی باشد که ما می خواهیم». چرا که اگر آنچه متهم می گوید خلاف فرض شکنجه گران باشد و هیچ مدرک دیگری هم برای محک زدن ادعای او در دست نباشد چاره ی دیگری نمی ماند جز این که او را بیشتر شکنجه کنند و از او « اصل حقیقت » را بخواهند ( که همان فرض اولیه ی شکنجه گران است). این وضعیت عجیبی است. اما شکنجه کردن در نهایت به همین جا می رسد. در برابر ، در کشور های پیش-رفته پاسخ ها و ادعاهای متهم را با شواهد و مدارک مستقل محک می زنند و به فرد متهم به عنوان تنها منبع معتبر اطلاعات لازم نگاه نمی کنند.
حال ، سوال این است که کشورهای پیش-رفته این سیستم کار آمد را چه گونه بر پا کرده اند و قوام بخشیده اند؟ به این سوال پاسخ های مختلف می توان داد و در این مورد از نقش عوامل مختلف می توان سخن گفت. من در این جا فقط به عامل تخصیص درست منابع اشاره می کنم:
در کشوری مثل افغانستان هر شب و روز هزاران واعظ از منبر ها و تلویزیون ها به مردم اندرزهای اخلاقی می دهند. در چهار سو مدارس مجلل و پر هزینه ساخته می شوند. دسته های امر به معروف و نهی از منکر سازمان دهی می شوند و وقت و هزینه ی بسیاری صرف می شود تا مردم ظاهر اعتقاد و اعتقاد ظاهری خود را حفظ کنند. در کشورهای پیش-رفته کسی منابع و فرصت های ملی را بر سر این کار نمی گذارد که مثلا فلانی چرا آستین کوتاه پوشیده است. کسی وقت و هزینه صرف نمی کند که معلوم کند آیا فلانی واقعا تغییر دین داده و اگر داده چه گونه باید مجازات شود. در این کشورها منابع ملی را سر تشکیل پلیس امر به معروف و نهی از منکر طالبانی ضایع نمی کنند. در این کشورها نیروهای انسانی را تربیت و تقویت می کنند تا جلو جرایم را بگیرند و مجرمان واقعی را - که زیان های واقعی به امنیت و دارایی مردم می زنند- به پنجه ی عدالت بسپارند. در کشورهای عقب مانده مجرمان واقعی از چنگ قانون می گریزند و در عوض کسانی صرفا به این خاطر که باورهای متفاوت یا سبک های زنده گی دیگری دارند تحت تعقیب قرار می گیرند. در کشوری مثل افغانستان در همان وقت که دزد شکم قربانی خود را با چاقو می درد و جیب اش را می زند و می گریزد ، حافظ امنیت مردم از زن و مرد جوانی در کنار جاده استنطاق می کند که چه نسبتی با هم دارند.
نظام های دیکتاتوری که شهروندان یک مملکت را برده ی اراده ی قدرت بی آزرم می خواهند به کنار. در کشورهای عقب مانده حتا حاکمانی که نیت خیر دارند نیز به شکنجه به عنوان راه رسیدن به حقیقت ماجرا نگاه می کنند و در همان حال منابع ملی را صرف مبارزه با چیزهایی می کنند که اساسا به امنیت جامعه آسیبی نمی زنند و حد اکثر به تغییر بدون خشونت سبک های زنده گی می انجامند.

*این نوشته نخست در هفته نامه ی «قدرت» در کابل چاپ شده.

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

کرزی واقعا به کی رای داده است؟

در روزهای اخیر شایع شد که حامد کرزی در انتخابات پارلمانی به یک خانم هندو به نام « انارکلی هنریار» رای داده است. عده یی این کار کرزی را تقدیر کردند. من متوجه نشدم که این کار کرزی واقعا چه ارزشی دارد. به این می ماند که یک مرد چهل و پنج ساله با یک کودک پنج ساله کشتی بگیرد و خود را مغلوب آن کودک کند تا به او احساس مثبتی بدهد. اما اگر با یکی مرد کشتی گیر چهل و دو ساله رو به رو شود مغلوب شدن واقعی خود را نپذیرد و  با هزار تقلب سعی کند که خود را غالب میدان نشان بدهد.  کرزی به انارکلی هنریار رای می دهد چون رای دادن او به یک خانم هندو ضرری متوجه کرزی نمی کند و حتا تصویر او را در ذهن ساده دلی چند بهبود می بخشد. اما آیا اگر جمعیت سیک ها و هندوهای افغانستان ۱۲ میلیون نفر می بود باز کرزی به خانم انارکلی هنریار رای می داد؟ کرزی با رای دادن به هنریار نه به زن رای داده است ، نه به اقلیت و  نه به مدارای مذهبی. او به یک گزینه ی بسیار ضعیف و بی خطر رای داده است ( و در همان حال سعی کرده از این رای بی هزینه و بی خطر خود بهره برداری سیاسی هم بکند). چرا آشکار شده است که کرزی به انارکلی هنریار رای داده است؟ چرا ما این را می دانیم؟ چرا ما باید این را بدانیم؟ چه کسی این خبر را به بیرون درز داده است؟ روشن است که اراده ی اداره ی او از آغاز بر بهره برداری سیاسی بوده .

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

پارلمان آری ، دموکراسی نه

یکی از دوستان لینکی را فرستاده بود در مورد  سخنان سید عیسا حسینی مزاری. ایشان رئیس خبرگزاری صدای افغان است و در این دور انتخابات پارلمانی خود را نامزد کرده است. آن چه در زیر می خوانید گزارشی است  از یک سخنرانی آقای حسینی که در همان خبرگزاری صدای افغان منتشر شده. سخنان ایشان از هر نظر جالب است:

« حسيني مزاري رئيس مركز فعاليت هاي سياسي فرهنگي تبيان كه در جمع صدها تن از حاميان و اعضاي مردمي ستاد انتخاباتي خويش در كابل صحبت مي كرد، گفت: تلاش غربي ها و خارجي بر اين است كه عناصر سكولار و ضد دين وارد مجلس شوند.
حسيني مزاري افزود: در صورتي كه سكولارها وارد مجلس شوند، ممكن است در كوتاه مدت، براي شما(مردم) مشكلي ايجاد نكنند و يا حتي دل حاميان خويش را بدست بياورند، ولي قوانيني ضد ديني وضع مي كنند كه حتي با خروج نيروهاي خارجي از افغانستان، باز هم براي ده ها سال براي ما مشكل ساز خواهد شد.
به گفته آقاي مزاري، مردم بايد به كانديداهايي راي بدهند كه متعهد به اسلام بوده، تخصص و توانمندي داشته و دردها را فهميده و بر اساس آن عمل كنند.
رئيس خبرگزاري صداي افغان (آوا)، انتخابات پيش رو را انتخابات بسيار حساس و مهم خوانده تصريح كرد: حضور تك تك هموطنان از هر قشر با هر زبان و پيرو هر مذهب و از قوم و منطقه كشور در انتخابات پارلماني بسيار ضروري و مهم به نظر مي رسد.
به گفته وي، ما و شما تكليف داريم كه به عنوان يك پيام رسان عمل كرده و ديگران را هم سازماندهي كنيم و پيام انتخابات و اهميت آن را به يكايك اقوام و خويشاوندان و دوستان برسانيم تا اينكه به وظيفه ديني، اسلامي و ميهني خويش عمل كرده باشيم.
وي انتخابات پارلمان را از آن لحاظ مهم دانست كه خود پارلمان و نقش آن در مسايل مختلف سياسي، فرهنگي، اقتصادي افغانستان مهم است.
به گفته مزاري، پارلمان مي تواند هم منشاء مصالح افغانستان و هم منشاء مفاسد در اين كشور باشد.
مديرمسئول هفته نامه انصاف ، تاكيد كرد: اگر پارلمان قوي، درست و به وظيفه اش عمل كند، مي تواند منشاء مصحلت شده، تحولات بسيار مثبتي ايجاد كند.
به باور حسيني، پارلمان مي تواند سرنوشت مردم را به سمت خوبي ها و مثبت ها تغيير داده و كشور را به سمت تعالي و ترقي سوق بدهد.
او خاطر نشان كرد: پارلمان است كه مي تواند كابينه قدرتمند بسازد و وزير توانمند تعيين كند.
به باور وي، پارلمان نبايد به وزير ضعيف، غير متعهد به اسلام و غير توانمندي كه بر اساس مصالح و زد بند و تعاملات قومي و حزبي و زباني به پارلمان معرفي مي شوند، بدون تن دادن به هيچ گونه زور و فشاري راي بدهند.
مزاري گفت: پارلماني كه ناسالم باشد، ممكن است تن به فشارهاي سياسي و خارجي و معاملات پولي وامكاناتي داده و مطابق ميل رئيس جمهور كابينه را تنظيم كند.
وي افزود: پارلمان وقتي كه با تلاش و جديت كابينه خوب و قوي تعيين كرد، بعد در ادامه كار مي تواند كابينه را نظارت كند، آيا افرادي كه در وزارت خانه تعيين و انتصاب مي شوند بر اساس لياقت و شايستگي است يا بر اساس باند بازي و قوم گرايي؟
او افزود: اگر وزارت خانه اي خوب كار مي كند، بايد براي آن وزير مدال داد، تشويق وزير موجب تشويق ديگران مي شود و وزير احساس مي كند كه يك پارلمان قوي پشت سرش است.
به عقيده وي، نمايندگان پارلمان مي توانند، كارهاي وزارت خانه را مورد تفتيش قرار داده و ببيند كه وزارت خانه به مصلحت كشور و منافع ملي و اسلامي كار مي كنند يا خير؟ وزارت خانه پروژه هاي بازسازي اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي دارند يا نه؟
وي تصريح كرد: اگر وزير حزبي بود سهميه اي و نصب شده توسط يك شخصيت جهادي يا غير جهادي بيرون از كابينه بود، چون اين وزير قطعاً نصب شده دست يك نفر است، خوب رشوه مي خورد و دزدي مي كند و اختلاس مي كند، پارلمان بايد جلو چنين افرادي را بگيرد، پارلمان ممكن است قوه ي اجرايي نداشته باشد و تنبيه نكند اما مي تواند با هماهنگي با ديگر قوا اين كار را انجام دهد.
او قوه ي قضائيه را فاسدترين اداره اين كشور دانست كه دمار از روزگار مردم افغانستان در آورده است، به باور وي، پارلمان مي تواند با نظارت و تفتيش بر عملكرد اين قوه، با رشوه خواري و فساد اداري مبارزه كند.
حسيني افزود: ممكن است برخي اوقات يك وكيل يا اعضاي پارلمان بگويند كه دولت و نهادهاي مربوطه، به حرف ما گوش نمي كنند، مي توانيد استعفاء بكنيد و دليل استعفاي تان را براي ملت بگوييد كه ما اين كارها را مي خواهيم بكنيم ولي آنها نمي گذارند. اگر شما واقعاً آدم متدين و متعهد هستيد، اگر شما واقعا با آراي سالم مردم رفته باشيد، واقعا مردم از شما حمايت مي كنند و نمي گذارند شما تنها باشيد. پشتيباني مردم خيلي مؤثر است.
اين عالم برجسته كشور،‌ ابراز داشت: پارلمان مي تواند تأثير بسيار جدي در روند اصلاح و اداره امور و روند برگرداندن تأمين امنيت و ثبات كشور داشته باشد، ولي متأسفانه در افغانستان، پارلمان چنين وظيفه اي را تا هنوز انجام نداده است.

حسيني تصريح كرد: دموكراسي كه غرب مطرح مي كند، به شدت در برابر اسلام قرار دارد، دموكراسي كه امروز مطرح مي شود شالوده فكري مادي گرايان است. دموكراسي يعني حكومت مردم بر مردم كه چنين حكومتي اسلامي نيست. حكومت اسلامي، حكومت مردم سالار است، اما حكومت مردم بر مردم نيست. حكومت اسلامي حكومت خدا برمردم است و هر جريان و حاكميتي كه از سوي خدا مشروعيت پيدا بكند، مي تواند حاكميت بر مردم داشته باشد.

به باور مزاري، مردم نمي توانند قانوني وضع كرده كه بر مردم حكومت بكنند، زيرا ذهن بشر قاصر و ناقض است كه قانوني وضع بكند كه خود بشر را اداره بكند، جز قانون خدا كه در كتاب خدا است و خدا مي داند كه ما كه هستيم و چه مي خواهيم و به كجا خواهيم رفت.

به گفته رئيس خبرگزاري صداي افغان (آوا)، در يك حكومت اسلامي، شخصيت ها و افرادي مي آيند و برنامه و قانون فرعي وضع مي كنند كه بايد مطابق قانون و موازين اسلام و برگرفته از مباني ديني باشد تا بتواند بر مردم حكومت و مردم را اداره كند.

او اظهار داشت: دموكراسي غرب، حكومت مردم بر مردم است به اين معنا كه ممكن است تعداد زيادي از مردم از مسايل خلاف عفت و اخلاق خوش شان بيايد و آن را به صورت قانون تصويب و اجرايي كنند.


به گفته وي، ‌قوانيني در آمريكا، آلمان، انگليس و در كل غرب تصويب مي شود كه حتي ما خجالت مي كشيم كه آن را در چنين جمعي مطرح كنيم، آنان قوانين حيواني را وضع مي كنند تا بتوانند بر مردم شان حكومت كنند.

به گفته حسيني، ‌اصولاً نام و واژه دموكراسي با اسلام در تضاد است، دموكراسي حكومت مردم بر مردم را مي خواهد در حالي كه اسلام حكومت مردم بر مردم را نمي خواهد، اسلام حكومت خدا بر مردم را مي خواهد، مثل حكومتي كه در جمهوري اسلامي ايران است، آنجا حكومت مردم بر مردم نيست، درست است انتخابات است و انتخاباتش بر اساس معيارهاي ديني و اسلامي استوار است، درست است كه رئيس جمهور انتخابات مي شود، ولي آن رئيس جمهوري شرايط اش را دين معين مي كند و خدا معين مي كند.

به باور مزاري،‌ بسياري از موارد حقوق بشر ضد قوانين اسلام است، حقوق بشر با احكام اسلامي در تضاد است. حكومت مردم بر مردم يعني حكومت ابتذال يعني حكومت بي بند و باري و حكومتي كه بر اساس خواهش هاي نفساني و حيواني ممكن است صورت بگيرد بر خلاف حكمت خلقت، كه خداوند مي فرمايد: انما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون، خداوند جن و انس را خلق كرده است براي عبادت، هدف خلقت عبادت است، آيا در حكومت مردم بر مردم امكان عبادت است؟

حسيني، ابتذال فرهنگي را يكي از مشكلات جامعه امروز افغانستان دانست و گفت: يكي از مسايل امروز مردم ما را خاطر ناجمع كرده است، مساله ابتذال فرهنگي است. وضعيت ابتذال فرهنگي خانواده ها را ناآرام ساخته، تنش خانوادگي را بيشتر ساخته، فروپاشي خانواده ها را ازدياد بخشيده، پسرها را در برابر پدرها و زن ها در برابر شوهرها قرار داده و مردها نسبت به زنانشان مشكل دار شده اند.
او تصريح كرد: تلويزيون هايي وجود دارد، وقتي كه ما در كنار خانواده خود قرار مي گيريم خجالت مي كشيم كه آن را روشن كنيم، يا به عنوان مثال هجمه هاي اعتقادي در اين كشور وجود دارد، يك تلويزيون يك آدم بي سر و پاي و مزدور را مي آورد و در صفحه تلويزيون ظاهر كرده و هر آنچه كه از دهن شان بر مي آيد، نسبت به اعتقادات مردم مي گويند و اختلافات مذهبي و زباني و قومي را دامن مي زنند، كه موجبات ناامني را فراهم مي كند و پارلمان خيلي راحت مي تواند در برابر اين شرايط موضع بگيرد و قانون وضع بكند.
به عقيده مزاري، آزادي بيان يك حربه براي برخي ها شده است،‌ وقتي عليه يك تلويزيون اقدام مي كني كه چرا رقص هندي برهنه را گذاشته اي، چرا حركت هاي مبتذل را انعكاس مي دهي،‌ كه خانواده ها را بي بند و بار كرده و اخلاق جامعه را خراب مي كند، از طرف ديگر يك نهاد ديگر صدا مي زند كه آزادي بيان است و قانون اساسي گفته آزادي بيان.
به گفته حسيني،‌ حدود آزادي بيان تا جايي مي تواند باشد كه اعتقادات ديني و اسلامي ما را زير پا نگذارد، ما در يك جامعه اسلامي خط قرمزهايي داريم كه آن خط قرمزها بايد رعايت شود، اين خط قرمزها در اروپا هست، در آنجا كه مي گويند كه مهد آزادي بيان است، اگر مهد آزادي بيان است چطور نمي گذارند يك دختر محجبه برود دانشگاه، نمي تواند در ادارات وارد كار شود، عكس پاسپورت بايد سر برهنه باشد، عكس پرسنلي گرفته نمي شود، آنها خط قرمزها را رعايت مي كنند، ولي در افغانستان رعايت نمي شود. اگر مسيحيت تبليغ شد كسي كار نگيرد، اگر عليه يك مذهب تبليغ شد، كسي كار نگيرد اگر عليه تمام مباني ديني ما تبليغ شد كار نگيرد كه آزادي بيان است، اين مملكت را بهم خواهد ريخت.
مزاري افزود: در اينجا پارلمان مي تواند به سرعت وارد عمل شود و جلوي اين بي بندو باري را بگيرد، پارلمان مي تواند در برابر اين نابساماني ايستاد شود و مسايل را حل و فصل بكند و نگذارد كه مردم با با اين وضعيت دچار شوند و تمام هست و بود مردم گرفتار شود.

مدير مسئول هفته نامه انصاف، تاكيد كرد: پارلمان توانايي هاي بسياري دارد اما متأسفانه پارلمان گذشته ما چنين توانايي را نداشته است، اين پارلمان مهم در صورتي مي تواند درست عمل كند كه نيروهاي مخلص و متعهد و توانمند برود و عناصر مسلمان وارد پارلمان شود.

به باور حسيني، در دور قبلي انتخابات پارلماني، مردم ما خيلي اشتباه كردند، يك تعداد آمدند بر اساس مسايل قومي راي دادند، خوب مي دانستند كه آقاي وكيل شراب مي خورد، آقاي وكيل نماز نمي خواند، آقاي كانديد براي آن قوم بت است، قوم نعوذبالله خدا است، قوم براي او هر چيز است، فقط در حد شعار نه در عمل، وزرا و وكلاي ما اي كاش قومي فكر مي كردند و تلاش مي كردند براي قوم، ولي قوم گفتند و جيب چپ شان را پركردند، قوم گفتند براي خود چند تا موتر گرفتند ساختمان و قصر جور كردند.

او خاطرنشان كرد: همين هاي كه داد از قوم مي زنند، شما سئوال كنيد كه براي قوم چه كار كرديد، آيا سرك آسفالت كرديد، يك دانه كلينيك و شفاخانه براي قوم جور كرديد، يك بچه قوم را به جاي بچه خود به فلان دانشگاه فرستاديد، شما كنسولگري ها را بررسي كنيد، در مسئوليت هاي مختلف فقط قوم درجه يك وزير است، اگر وزير تجارت است، بچه كاكايش اتشه تجارتي است، اگر وزير اطلاعات و فرهنگ است، بچه كاكايش اتشه فرهنگي است، اين حالت در بين احزاب و سازمان ها و تشكلات نام نهاد است.

حسيني اظهار داشت: ما واقعا حزب واقعي استاندارد در افغانستان نداريم، حزب از خود اساسنامه دارد، از خود كنگره دارد،‌ از خود انتخابات آزاد دارد. حزب وقتي حزب مي شود كه از بستگان درجه اول رئيس حزب در آن حزب مسئوليت نداشته باشد، و اگر مسئوليت داشته باشد، بايد بر اساس صلاحيت باشد و بايد بر اساس نظارت باشد. ما سابقه داريم در گذشته كه رهبران حزب از بين رفت و حزب هم از بين رفت. اگر حزب باشد، ده تا رئيس اش كشته شود، 50 تا كادر مركزي آن كشته شود، بايد حزب سرجايش باشد، نمونه بارز آن در جمهوري اسلامي ايران است، حزب جمهوري اسلامي 72 نفرش در يك روز كشته شد، چه شد، جمهوري اسلامي قدرتمند ترحيات سياسي و اجتماعي اش ادامه پيدا كرد، چون آنجا سيستم حكومت مي كند نه فرد.

لذا در انتخابات گذشته اين اشتباه صورت گرفت و افراد براساس قومي رفت پارلمان و تعداد اندكي افراد متعهد بودند، افراد متعهد چون تعدادشان اندك بود در برابر افراد غير متعهد سكولار و يا در كنار آدم هاي بي سواد نفهم خواب رفته نتوانستند كاري انجام دهند.
آنهايي كه سكولار بودند در برابر اينها جدي ايستاد بودند، آنهايي هم كه هم نظر و هم حزب و هم منطقه بودند نه فكر و انديشه و بيان و نه قلم داشتند و چه بسا كه در سرچوكي ها خواب مي رفتند و سوژه خبرنگاران مي شدند.
وي گفت كه در آغاز فعاليت هاي سياسي و جهادي خود، با تاسي به رهنمود هاي امام خميني(ره) وارد عرصه مبارزه شده و انديشه ولايت مطلقه فقيه و تبعيت از دستورات ولي فقيه را به عنوان شاخص فكري خود قرار داده است.
حسيني مزاري يادآوري كرد كه در طول فعاليت هاي سی ساله سياسي و رسانه اي خود، همواره به صورت شفاف در مسير پيروي از خط فكري اما خميني(ره) حركت كرده و اكنون نيز با تاسي به همان انديشه، حركت درمسيري كه جانشين آن رهبر بزرگ تعيين مي كند را لازم مي داند.
وي از آيت الله العظمي امام خامنه اي به عنوان ولي امر مسلمين جهان و فقيهي كه اطاعت از او به عنوان يك مساله انديشه اي و اعتقادي مطرح مي باشد نام برد و گفت كه اين پيروي، بر خلاف ادعاي برخي از افراد، به معني وابستگي نيست، بلكه به معناي يكي بودن باور و انديشه و ذوب بودن در تفكر و انديشه ولايت مطلقه فقيه است.
آقای مزاری تصریح کرد، خط ما، خط امام زمانی"عج" و خط نایب آن امام است، خط ولایت فقیه است و رهبر من حضرت امام خمینی بوده وحالا هم خلف صالح او حضرت امام خامنه ای است. همانطوریکه در 30 سال قبل بوده واین خط ادامه دارد، با این حال مردم مسلمان ومتدین افغانستان با شناخت خط فکری ی که دارم به من رای دهند، و هر زمان هم به من رای دادند باید قصد قربت کنند، چون من رای بدون قصد قربت و رای غیر خدایی و از سر غیر تکلیف اسلامی را نمی خواهم . وعلیه دموکراسی که غرب در افغانستان آورده به شدت مبارزه می کنم».

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

چه وقت آگاهی سیاسی قابل اعتماد می شود؟

هر وقت انتخاباتی برگزار می شود ، این جمله ی « به کسی باید رای داد که ...» را نیز بسیار می شنویم و می خوانیم.
به کسی باید رای داد که :
یک- .....................................
دو- ......................................
سه- ....................................
چهار- ...................................
پنج- ....................................
...
شما می توانید در برابر هر شماره مشخصات یک نامزد مطلوب را یادداشت کنید. آنچه مسلم است این است که شما نمی توانید مثلا در برابر شماره ی ۲ بنویسید : به کسی باید رای داد که در نیرنگ بازی و خلاف کاری درجه یک باشد. ما معمولا در این مورد که به چه کسی باید رای داد به گونه ی مثبت فکر می کنیم. می گوییم : به کسی باید رای داد که صادق باشد ، خدمتگزار مردم باشد ، و از این قبیل.
این رویکرد که باید به آدم های صادق ، خدمتگزار ، دانشمند ، کاردان و پابند به حقوق بشر رای داد خوب است. اما من می خواهم در این جا وجه دیگری از این مساله را به بحث بگذارم ؛ وجهی ناراحت کننده اما غیر قابل چشم پوشی.
فرض کنید شما معلم فرهیخته و مودبی هستید و بارزترین خصوصیت شخصی تان انصاف تان است. همه می دانند که شما آدمی نیک پرورده و با انصافی هستید. در محله ی شما کسی زنده گی می کند که مشهور به فحاشی و بی حیایی است و جنگ با دیگران را از خدا به دعا می طلبد. این آدم دو سه بار به شما هم فحش های رکیکی داده و به اعضای خانواده ی تان نیز توهین کرده است. شما با او چه کار می کنید؟ فحش دادن متقابل را فراموش کنید. شما آن کاره نیستید. شما اصلا در زنده گی تان به کسی فحش نداده اید ( آن هم از نوع رکیک اش). می خواهید به اعضای خانواده اش توهین کنید؟ نه ، این کار را هم نمی کنید. با خود می گویید : « این دور از انصاف است که به خاطر این آدم بی معرفت و بی حیا به خانواده ی او توهین کنم. شاید آن ها هم از او دل خوشی نداشته باشند». چه طور است که با او بجنگید؟ او دهان و دماغ شما را پر خون می کند و شما سر و روی او را. اما مردم چه خواهند گفت؟ مردم خواهند گفت : « فلانی که یک آدم احمق بی شعور است و مثل سگ از پاچه ی هر کس می گیرد. اما بیا این معلم را ببین که خود را با چه کسی انداخته است؟». در این جا باز آبروی شما می رود. او بدترین دشنام ها را نثار مادر شما می کند. شما می توانید به خود بقبولانید که به مادر او - که اساسا نقشی در این ماجرا ندارد- دشنام بدهید؟
چه طور است که همواره از کنار این آدم صلوات گویان بگذرید و گاه گاه حتا در برابرش چاپلوسی کنید تا ضرر اش را از خود و خانواده ی خود دور نگه دارید؟ این هم راه حلی است. اما واقعیت در محله ی شما چیست؟ واقعیت این است که این دکاندار فحاش بی آبرو قدرت دارد و همه از او حساب می برند. او در محله ی شما همان گونه زنده گی می کند که دل خودش می خواهد. سامان امور محله را هم به گونه یی ترتیب می دهد که برای خود او منفعت داشته باشد. شما به عنوان یک معلم فرهیخته و مودب در برابر او قدرتی ندارید و نمی توانید نظم مطلوب تان را در محله برقرار کنید. این او است که به شما و دیگران می گوید که چه چیزی خوب است و چه چیزی خوب نیست.
حال فرض کنید که در طول شش ماه سه -چهار نفر آدم دیگر مثل شما نیز به آن محله می آیند. وضعیت فرقی نمی کند. اما مدتی می گذرد و کسی به آن محله می آید که بیشتر مثل آن دکاندار است و کمتر مثل شما و همگنان فرهیخته ی شما. در روز سوم ورود آن فرد میان دکاندار مشهور و شخص تازه وارد دعوا می شود. شخص تازه وارد در ده دقیقه نه فقط ۹ پشت آن دکاندار را با فحش های بدیع می نوازد ، بل دهان و دماغ او را هم به خاک می مالد و به او هشدار می دهد که اگر تا یک ساعت دیگر همه ی چوب هایی را که بر سر راه انداخته جمع نکند همه ی آن ها را به کام آتش خواهد فرستاد. این شخص تازه وارد به همه ی اهالی محله می گوید : « اگر این آدم  بار دیگر کسی را آزار داد فقط به من خبر بدهید که چوب را به فلان جای اش بزنم». آن گاه شما نفس راحتی می کشید.

این مثال را برای آن آوردم که نشان بدهم واقعیت روابط قدرت در یک جامعه پیچیده گی هایی دارد و تغییر این روابط لزوما با شعار ساده ی « بیایید با همدیگر خوب باشیم» امکان ندارد.
ما وقتی که مثلا نماینده گان پارلمان را انتخاب می کنیم می توانیم از خود بپرسیم : این انتخاب من چه معنا دارد و چرا من چنین انتخابی می کنم؟ پاسخی که به این سوال می دهیم ممکن است این باشد که من می خواهم با این انتخاب نشان بدهم که من به عدالت و صداقت و آزاده گی و وطن دوستی و صلاحیت علمی رای می دهم. ممکن است پاسخ ما این باشد که من به این انتخاب دست می زنم چون می خواهم از این طریق در روابط قدرت در جامعه تغییری بیاید. پاسخ اول خصوصیات مثبت فرد منتخب را برجسته می کند. اما در پاسخ دوم قضیه فرق می کند. چرا که اگر شما خواهان تغییر روابط قدرت هستید کسی که این مهم را می تواند به انجام برساند لزوما فرهیخته ترین آدم محله نیست. این آدم حتما صادق ترین و پاک ترین فرزند میهن نیست. این فرد ضرورتا کسی نیست که در کتاب گذشته اش هیچ برگ نامطلوبی نتوان یافت.

آگاهی سیاسی در میان مردم وقتی قابل اعتماد می شود که این مردم بتوانند توانایی تفکیکی از این دست را حاصل کنند و آن را با مهارت به کار ببندند.

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

من و ما در انتخابات

در سال 2005 در افغانستان انتخابات پارلمانی بود. سوال این بود: به کی رای بدهیم؟ خانواده ها یکجا تصمیم می گرفتند که به چه کسی رای بدهند. کمتر کسی را می شد یافت که بگوید " من به فلان نامزد رای می دهم". وقتی کسی می گفت که " ما به فلانی رای می دهیم" معنای اش این بود که اعضای خانواده ی او به آن نامزد رای می دهند. من مهم نبود  ، ما مهم بود. آن سال حضرت وهریز هم نامزد بود اما کامیاب نشد.

یکی از اهل نظر گفته بود ( فعلا دقیقا یادم نیست در کجا) که مردم گله گله به یک باور رو می آورند و مومن اش می شوند. اما همین مردم گله گله سر عقل نمی آیند. یکی یکی سر عقل می آیند. مثلا اگر شایع شود که جنگ با پاکستان خوب است این باور به سرعت در میان مردم می دود و ذهن و روان شان را تسخیر می کند. اما وقتی معلوم شود که جنگ با پاکستان خوب نبوده ، افراد به کندی و یکی یکی دست از باور قبلی خود می کشند. تا آن وقت کار پیشاپیش خراب شده.

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

قصه ی گرگان و سگان قصه ی ما هم هست

یکی از خواننده گان عزیز «ناشناس» نوشته است :

« آقای هاتف سلام و درود بر شما!
تشابهی که شمادر بریدن سریک گوسفندویک انسان میبینید- فقط یک عیب دارد وآن اینکه کار طالب و سائر آدمکشان را آسان میکنید- اگر آنهااین نوشتار شمارا بخواند باخود شاید بگویند - درود بر این جوان عزیز که بالآخره مثل ما می اندیشد! بیائید کمی کمتر افراطی بیندیشیم!
نوشته ها و دیگر کارهایت عالی است عالی نگهشان د ار! موفق باشی!
».

ناشناس گرامی ،
می دانستم کسی این ایراد را خواهد گرفت.  نگران طالبان و القاعده نباشید. آن ها بدون خواندن نوشته های این « جوان عزیز» هم راه خود را می روند و دلایل کافی برای سر بریدن دارند.
آنچه من می خواهم بگویم این است : ما در مورد « جان» و حیات دو انتخاب داریم. یکی این که با همه ی جان ها با احترام و وسواس و احتیاط برخورد کنیم . دیگری این که جان ها را بر دو نوع ارزشمند و بی ارزش تقسیم کنیم. فعلا ما همین کار دومی را می کنیم. جان انسان برای ما جان ارزشمند است و جان حیوان جان بی ارزش. این برای ما آدم ها فایده هم دارد. گوسفندی را می کشیم و می خوریم و لذت اش را می بریم ( و البته پروتین و دیگر چیزهای اش را). با این همه ، با این تقسیم بندی خود مشکلی هم خلق می کنیم : گاهی به ساده گی تصمیم می گیریم که جان انسانی را به سطح جان یک گوسفند تقلیل بدهیم و به محضی که این کار را کردیم در واقع به خود جواز می دهیم که با او همان برخوردی را بکنیم که با یک گوسفند می کنیم. شنیده اید که می گویند فلانی گاو است؟ نتیجه؟ نتیجه اش این می شود که اگر بپذیریم که فلان آدم گاو است دیگر به او احترامی نگزاریم. وقتی کسی را گرگ می خوانیم و باور خودمان می شود و دیگران می پذیرند که او گرگ است ، این نگرش به ما رخصت می دهد که با او هر کاری که دل مان خواست بکنیم. وقتی که مهری به نام « جان بی ارزش» داشته باشیم به ساده گی می توان این مهر را بر هر آدمی زد. در برابر ، اگر مطلق جان را ارزش بدهیم ( فارغ از این که این جان در یک گوسفند است یا در یک انسان) ، دیگر نمی توانیم به بهانه ی این که فلانی از مدار انسانیت خارج شده به آسانی جان او را بگیریم یا حقوق اولیه اش را پامال کنیم.  فعلا حیوان برای ما یک نقطه ی ارجاع شده. به این معنی که هر کسی را که به نظر خود نامطلوب تشخیص دادیم فورا می اندازیم اش به عالم حیوانیت. می گوییم فلانی خر است ، فلانی سگ است ، فلانی روباه است ، فلانی گرگ است و از این قبیل. در فرهنگ ما سگ نجس است و لابد آدمی هم که سگ است نجس است دیگر. این نسبت ها سبب می شوند که ارزش جان آدمی فورا در نگاه ما تقلیل بیابد. این است که من فکر می کنم یک راه این است که حیوان را به عنوان یک نقطه ی ارجاع منفی از میان برداریم.

همین نگرانی شما به خاطر این است که نگرش شما بر بی ارزش دانستن جان حیوان استوار است. وقتی من می گویم میان بریدن سر گوسفند و سر انسان تفاوتی نیست شما فورا به این فکر می افتید که من ارزش جان انسان را پایین آورده ام. چرا فکر نمی کنید که ارزش جان حیوان را بالا برده ام؟
این را هم علاوه کنم که من می فهمم ما انسان ها در برتر دانستن خود منافعی داریم و احتمالا این دنیا همیشه دنیای برتری انسان ها خواهد ماند. قبول دارم که ما گوشت خواهیم خورد و برابر دانستن جان انسان و حیوانات دیگر مفهوم خنده آوری باقی خواهد ماند. با وجود این ، می توان حد اقل برای یک تمرین ذهنی و روانی لختی به یک جهان ممکن دیگر فکر کرد. جهانی که در آن انسان ها قبول می کنند که با همه ی توانایی های شگفتی که دارند به همان اندازه حق حیات  و سلامت و لذت بردن از زنده گی را دارند که خرها و گرگ ها و گوسفند ها و ماهی ها و تمساح ها و کبوترها و... دارند. فعلا همه ی انسان ها نژاد پرست و فرهنگ پرست اند. نژاد و فرهنگ انسانی را با صراحت برتر و ارزشمندتر می دانند. خر از نژادی دیگر است. گاو از نژادی دیگر است. و همین طور. از قضا انسان ها وقتی که می خواهند بعضی از هم نوعان خود را تحقیر کنند نیز همان کاری را می کنند که با نژادهای حیوانی می کنند. اول به تفاوت رنگ  پوست و شکل چشم و بینی و  قد و ... آنان نگاهی تحقیر آلود می اندازند. بعد آن ها را از مدار فرهنگ انسانی خارج می کنند یا در مراتب نازل تر آن می نشانند. آن گاه در حق شان تبعیض روا می دارند.
قصه ی برخورد ما با حیوانات  خیلی جدی تر از آن چیزی است که در ابتدا به نظر می آید. نوع رابطه ی ما با حیوانات چیزی هم در باره ی نوع رابطه ی ما با هم دیگر می گوید. درک این پیوند البته هنگامی ممکن می شود که ما به یک تغییر هنجاری در تفکر خود مجال انکشاف بدهیم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

جان آدمی در قالب پشک

چند شب پیش از جای دوری می آمدم. ساعت نزدیک دوی بعد از نیمه شب بود. از شاهراه که خارج شدم نفس راحتی کشیدم ، چون دیگر مجبور نبودم حواس ام را در حالت آماده باش صد در صدی نگه دارم. وقتی که وارد سرک های فرعی شدم احمد ظاهر می خواند « خبر داری که دین و عشق و ایمانم تویی جانا...».  چراغ که سبز شد حرکت کردم و با سرعت از زیر پل گذشتم و یک باره متوجه شدم که حیوان کوچکی از سرک می گذرد. برک را با شدت فشار دادم اما گویی دیر شده بود. احساس کردم که چیزی زیر تایر شد. ضربان قلب ام بلند شد. نمی توانستم توقف کنم. موترهای دیگر با سرعت از پشت سرم می آمدند. پیشتر که رفتم تصمیم گرفتم که از سرک مقابل بر گردم و ببینم که واقعا چیزی را کشته ام یا نه. چند دقیقه در جایی صبر کردم و دو باره از همان مسیر طی شده آمدم. دیدم چیزی در سایه روشن کنار سرک افتاده. به نظرم پشک بود. دلم ریخت. پریشانی در سراسر وجودم دوید. من کشته بودم. هر چه سعی کردم قضیه را برای خودم عادی جلوه بدهم نشد. برای آن جان از دست رفته گریستم.  به بستر که رفتم تا ساعت ها خواب ام نبرد.
***
شبی در کابل در خانه ی نصرالله کویر- پسر عموی من- بودیم. حسین معین و حسین حسرت هم بودند. جاوید زیرک هم بود. یکی دو ساعت بحث کرده بودیم. کویر آن شب کباب پخته بود. من سال ها گیاه خوار بودم. می دانستم جاوید هم همین طور بوده. آن شب همه کباب خوردیم. من به جاوید نگاه کردم و او به من. هر دو خندیدیم. چون هر دو بر سر عهد گیاه خواری خود نمانده بودیم. من گفتم که داکتر به من هشدار داده که اگر به گیاه خواری ام ادامه بدهم باید منتظر چه بلاهایی باشم. چند ماه قبل اش پشت ام را عمل کرده بودند. جاوید هم گفت که گیاه خواری انضباطی می خواهد که او نداشته  و ناگزیر شده گوشت بخورد.
اما چرا گیاه خوار شده بودیم؟ من در همه جا عذر می آوردم که نمی توانم گوشت بخورم چون برای صحت ام مضر است. اما  تنها این نبود. من به این نتیجه رسیده بودم که گوشت خواری کاری غیر اخلاقی است. می گفتم ما جان حیوانی را می گیریم و بی اعتنا به این که او هم زنده گی را خوش دارد و از درد ناراحت می شود ، تنها به نیاز یا لذت خود فکر می کنیم و این با هیچ توجیهی قابل قبول نیست.
***
من حالا گوشت می خورم. اما در وقت خوردن آن این حس از سرم دست بر نمی دارد که گوشت یک آدم دیگر را می خورم. از این پس آن پشک هم پیوسته بر گلوی من  پنجه خواهد انداخت. از سنگ باید باشد دل کسانی که گوسفندی را زیر پای خود می اندازند و کارد را بر گلوی اش می مالند و سرخوشانه به تماشای فواره ی خونی می نشینند که از گلوی گوسفند بیرون می جهد. انصافا چه فرقی است میان بریدن سر یک گوسفند و بریدن سر یک آدم؟  کافی است کسی را گوسفند ، خر ، شادی یا حیوان دیگری بدانیم و آن گاه ، چون حیوان حق حیات ندارد ، آن انسان را نیز به قتل برسانیم. اگر گوسفند را می توان ذبح کرد ، آدمی را هم که در همان اندازه ی گوسفند می بینیم می توان ذبح کرد. این طور نیست؟

قوی اما نازدانه

این روزها در رسانه های امریکایی همه جا سخن از اسلام و مسلمانان است. ساختن یک مرکز اسلامی در نزدیکی برج های دو گانه ی نیویورک ( که در حمله ی تروریست ها ویران شدند) و سر و صدای مخالفان و موافقان آن کم خبر ساز نبودند. احمقی هم می خواست در سالگرد یازده سپتامبر قرآن را بسوزاند. این دو ماجرا ، بحث موقعیت مسلمانان در امریکا را به جد در میان آورد. آدم های مسلمان ستیز بسیاری هستند که شب و روز علیه مسلمانان تبلیغات می کنند. اما کسان دیگری هم هستند که با شدت و حرارت از حقوق شهروندی مسلمانان و آزادی دینی شان دفاع می کنند.
نکته یی که در این میان برای من جالب است این است : خشک مغزانی که در کشورهای اسلامی به مسیحیان حتا اجازه نمی دهند که یک کلیسا برای خود بسازند در خبر ها می بینند و می خوانند که مسیحیان و یهودیان بسیاری با سر سختی از ساختن مرکز اسلامی مورد بحث در نیویورک دفاع می کنند. این خشک مغزان چنین چیزی را چه گونه تعبیر می کنند؟  من واقعا می خواهم ببینم که وقتی که یک غیر مسلمان ( در کشوری که اکثر مردم اش مسیحی اند) با تمام توان از حقوق اقلیت مسلمان کشور خود دفاع می کند و  خشک مغزان جامعه ی اسلامی این کار او را می بینند در آن حال در مغز این خشک مغزان چه می گذرد. لابد فکر می کنند که آن فرد و امثال او دیوانه اند. نه . فکر نمی کنند این گونه آدم ها دیوانه اند. حتما می گویند که توطئه یی علیه اسلام در کار است. حتما دشمنان اسلام تصمیم گرفته اند از طریق حمایت از پیروان آن نابودش کنند.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

همان پوست صحیح است ، مغز را بردارید

در روزهای عید وقتی به هم وطنان یا آشنایان خود می رسیم می گوییم : « عید مبارک ، روزه و نماز تان قبول». اما می دانیم که بسیاری نماز نمی خوانند و شاید در ماه رمضان روزه هم نگرفته باشند. خود مان هم شاید نماز نخوانیم و روزه نگیریم.
روز عید روز خوشی است. در عید مردم لباس های نو می پوشند و به طور کلی احساس مثبتی دارند؛ بعضی دست های خود را حنا می بندند و نشستن سر سفره هم در این روز تجربه ی خوش آیندی است. در روز عید مردم به نحوی غیر معمول سعی می کنند تعداد بیشتری از آدم ها را ببینند و با آنان برخوردی مهربانانه تر داشته باشند. شاید به خاطر همین فضای مثبت است که کسی زیاد به این فکر نمی افتد که گریبان کسی دیگر را بگیرد و به او بگوید : « من که می دانم تو روزه نمی گرفتی و نماز هم نمی خوانی ، حالا چرا عید کرده ای؟».
عید فطر باید قاعدتا عید آدم های روزه دار باشد. روزه را هم باید کسی بگیرد که نماز بخواند. نماز را هم باید کسی بخواند که به خدا ، قرآن ، رسول خدا و معاد اعتقاد داشته باشد. این اعتقاد هم باید استوار و پایدار باشد. اگر چنین نباشد عید بخش مهمی از معنای دینی خود را از دست می دهد و تبدیل به یک رسم تکراری می شود. درونمایه اش می رود و پوست و قالب اش می ماند. اهل دین در موارد مشابه هم شکایت ها دارند. مثلا می گویند بسیاری از عبادات از محتوا تهی شده اند و فقط شکل و رسم شان به جا مانده. می گویند اکثر مردم وقتی که نماز می خوانند فکر شان به جاهای دیگر و چیزهای دیگر است. بعضی از مصلحان دینی هم گله دارند که از دین خدا تنها قشر اش مانده و عده یی با سر سختی از این قشر دفاع می کنند. آنان ما را دعوت می کنند که دین را عمیق تر بفهمیم و دین ورزی مان را نیز عمق بیشتر ببخشیم. بسیاری از روشنفکران هم همواره به ملامت « قشری ها» و به اصطلاح ظاهر بینان بر می خیزند و از رجحان یافتن قشر بر مغز و از غلبه ی قال بر حال نگران می شوند.

به نظر من ، وقتی که به تجربه ی عید نگاه می کنم ، در خالی شدن بعضی شعایر از معنا هم برکتی هست که ما معمولا به آن توجه نمی کنیم. در قشریت هم گاهی گشایش هایی می توان یافت. اکنون توضیح می دهم که چه گونه.
فرض کنید که شعایر و مناسکی هستند که عده یی با سر سختی به آن پابند اند و برای شان معناهای عمیقی قایل اند. معنایی که این عده به این شعایر و مناسک می دهند بسته گی به فرهنگ و دانش خود و جامعه ی شان دارد. یعنی عمق که می گویند همان عمق خود را می گویند. معنا که می گویند مراد شان همان معنایی است که خود دریافته اند. مثلا اگر کسی بگوید که عید یک رسم میان تهی نیست که هر ساله تکرار می شود ، بل یکی از عمیق ترین و پر معناترین رویدادهای دینی است که به هیچ وجه نباید دست کم اش گرفت. چنین کسی از این که هر روزه خوار بی نمازی در مراسم عید شرکت کند ناراحت خواهد شد. چرا که به نظر او کسانی که روزه نمی گیرند و نماز نمی خوانند اما در روز عید دست و روی دیگران را می بوسند و می گویند « عید مبارک ، نماز و روزه قبول» ، در واقع به ارزش عید لطمه می زنند و آن را به یک رسم بی معنا تبدیل می کنند. چون چنین کسانی به نظر او نه به روزه اعتقاد دارند و نه به نماز و نه به عید. اولین چیزی که به ذهن این آدم می رسد این است که باید به سر چشمه ها باز گشت و شعایر و مناسک تهی شده از عمق و معنا را دو باره عمق و معنایی بخشید که در آغاز داشته اند. بسیاری از بنیادگراها دقیقا همین کار را می کنند. شما هر کاری بکنید آنان فکر می کنند که شما از مسلمانی فقط حرف و لفظ و قالب اش را گرفته اید و از عمق و اصالت دینداری دور افتاده اید. در چشم آنان نماز شما نماز واقعی نیست مگر این که فلان معنا ها را به زنده گی شما بدهد. کدام معناها را؟ همان معناها را که آنان فکر می کنند مناسب اند و با هدف اصلی دین انطباق دارند. مثلا اگر شما نماز تان را به سرعت بخوانید و برگردید به سر کار و زنده گی تان ، فرد بنیادگرا فکر می کند که شما از نماز فقط رسم و قالب اش را گرفته اید. به نظر او باید نماز شما عمیق و معنا دار باشد. چه چیزی عمیق و معنا دار است؟ این را دانش و احساسات فرد بنیاد گرا تعیین می کند. اگر او فکر می کند که نماز باید آدم را برای نبرد با کفار آماده کند ، هر نمازی که این کار را نکند به نظر او باطل است.
در برابر ، اگر ما بپذیریم که هر کس با هر حال و با هر سرعتی که نماز می خواند نمازش درست است این اکتفای ما به قشر و لفظ سبب می شود که با دیگران با تحمل بیشتری برخورد کنیم. این که ما در روز عید فطر به روزه خواران و بی نمازان می گوییم « عید مبارک ، روزه و نماز تان قبول» در واقع پذیرفته ایم که عید یک رسم است و همان قشر و ظاهر اش را مراعات کردن کافی است. اما اگر برای عید فطر معناها و مدلول های بسیار عمیق و پر اهمیت دیگری قایل شویم به اینجا می رسیم که اجازه ندهیم که عده یی بی نماز و روزه خوار آن را از دست ما بربایند و به یک بازیچه ی سالانه اش تبدیل کنند.

البته هر کسی که عقاید قشری خود را بر دیگران تحمیل کند کار بدی می کند. اما چنین کسی به قشر و رعایت قشر قانع است. بدتر از او کسی است که برای هر حکم و رسم دینی هزار معنا قایل است و تا کسی به آن معنا ها نرسد و رعایت شان نکند حاضر هم نیست یک سانتی متر عقب نشینی کند. در جامعه ی اسلامی اهل قشر قرن ها بوده اند . اما بنیادگرایی وقتی به وجود آمد که عده یی قشر را مسخره کردند و شروع کردند به کاویدن در عمق مراسم و شعایر و احکام.

در روز عید می توان در فضای مثبت خوش حالی به رعایت قشر اکتفا کرد و گذشت. می توان به روزه داران هشدار داد که فریب خنده و خوشی و این چیزهای سطحی را نخورید و ببینید که واقعا چه کسی به این عید اعتقاد دارد و چه کسی خود را به ناحق وارد جرگه ی مومنان کرده است. در صورت اول ، زنده گی ادامه می یابد. در صورت دوم ، جنگ شروع می شود.

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

عید مبارک

گر چه در عید شما تردید نیست






 
لیک اینجا عید نیست.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

ببخشید ما مجاهد نیستیم

دیشب در خانه ی یکی از دوستان مراسم نهمین سالگرد کشته شدن احمدشاه مسعود را تماشا می کردیم. آقای سیاف می گفت که « ملت افغانستان  ملت مجاهد است». کسی هست که توضیح بدهد چه گونه ممکن است ملتی « ملت مجاهد» باشد؟ گویی مردم افغانستان همواره واجد این صفت هستند. واقعیت آن است که مردم افغانستان جهاد کرده اند و می توان مشخص کرد که این جهاد از کدام سال شروع شد و چه وقت به پایان رسید. مردم افغانستان مردم مجاهد نیستند. جهاد پیشه ی این مردم نیست. صفت مجاهد یک صفت پایدار در شخصیت آدم های افغانستان نیست. زمانی ضرورتی پیش آمد و مردم وارد جنگی طولانی شدند و این جنگ به نام « جهاد» معروف شد. وقتی این جنگ به پایان رسید ، جهاد هم به پایان رسید.
مردم افغانستان مثل دیگر مردمان جهان اند و مانند دیگران می خواهند زنده گی کنند و دل مشغولی های اقتصادی ، اجتماعی و فرهنگی دارند. اما کسانی چون آقای سیاف اصرار دارند که این طور نیست. سعی می کنند « مجاهد» را همچون صفتی پایدار در مردم افغانستان تثبیت کنند.

یونس قانونی هم گله داشت که چرا بعضی کوشش می کنند کلمه ی نامقدس جنگ را به جای کلمه ی مقدس « جهاد»  بنشانند. آقای قانونی فکر می کند که همین که مجاهدین کلمه ی « جهاد» را مقدس بپندارند کافی است تا این کلمه مقدس شود. او فراموش می کند که جهاد چیزی جز جنگ نیست و اگر جنگ نامقدس است جهاد هم نامقدس است. جنگ همیشه بد است و همواره نامقدس است ( فرقی نمی کند که چه نامی بر آن بگذاریم). کسانی که به خاطر آزادی و عدالت می جنگند و یا از جان و مال خود دفاع می کنند نیز کار مقدسی نمی کنند. کار بدی می کنند که ارتکاب اش ناگزیر است.

وقتی دزد به صاحب خانه خدمت می کند

کلیسای کوچکی در ایالت فلوریدای امریکا تصمیم گرفته که در روز یازدهم سپتامبر نسخه هایی از قرآن را به آتش بکشد. این کار از هر نظر احمقانه است. چون نه به جنگ با تروریست ها و افراطی ها کمک می کند ، نه بر محبوبیت مسیحیت می افزاید و نه امنیت مردم امریکا را بهبود می بخشد. بر عکس ، به خشونت  بیشتر دامن می زند و احساسات مهارناپذیر را جانشین راه حل های عقلایی می کند. اما فارغ از این ها، اگر چنین برنامه یی اجرا شود و قرآن را بسوزانند این کار پی آمد ناخواسته ی دیگری هم دارد و آن این است : قرآن هم رفته-رفته هم نشین دیگر کتاب ها می شود.
ممکن است بعضی از مسلمانان واکنش های عصبی عجیبی از خود نشان بدهند. اما واقعیت آن است که مسلمانان ناگزیر باید بیاموزند که خشونت تنها راه پاسخ گویی نیست. یک روز در دنمارک کارتون پیامبر اسلام را می کشند ، روزی دیگر در فلوریدا قرآن را می سوزانند و در نوبت سوم کاری دیگر در همین اندازه ها می کنند. و همین طور ادامه می دهند. مسلمانان چه کار می کنند؟ هر بار که کسی کار غلطی کرد شروع می کنند به لگد زدن به زمین و زمان و سخن از خون ریختن و انتقام کشیدن می زنند؟ توانایی مسلمانان برای جلوگیری کردن از وقوع چنین رویدادها چه قدر است؟
تکرار این کارها احتمالا بسیاری از مسلمانان را به این نتیجه خواهد رساند که نمی توان بیست و چهار ساعت سر خود را در کف خود گرفت و آماده ی نبرد بود. بهتر آن است که بگوییم : چند تا افراطی متعصب یک کار احمقانه یی کردند. ما که احمق نیستیم به خاطر حماقت آن ها زنده گی و امنیت و رشد و آینده ی فرزندان مان را نابود کنیم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

خدمتگزاران در چشم زخم خورده گان

در افغانستان مفهومی داریم به نام " خدمتگزار قوم". ازبک ها ، پشتون ها, هزاره ها ، تاجیک ها و دیگر اقوام افغانستان با این مفهوم آشنایند. حال ، چه کسی خدمتگزار قوم است و چه کسی نیست؟ برای این که بتوانیم به این پرسش پاسخ بدهیم باید در ابتدا ببینیم که اقوام افغانستان در چه وضعی هستند و به چه چیزی " خدمت" می گویند. ممکن است کسی صد ها کار کند و یکی از این کار ها هم  در نزد یک قوم خدمت تلقی نشود. وقتی به کسی می گوییم که فلان کار ات خدمتی است به قوم ، معنای اش این است که ما اطمینان داریم آن کار تو مثبت و مفید است. حال ، پرسش بسیار مهم این است که این اطمینان را از کجا می آوریم؟ از کجا می دانیم که چه کاری مثبت و مفید است و در نتیجه می تواند در ذیل مفهوم " خدمت " قرار بگیرد؟
اقوام افغانستان نیز مانند سایر مردمان جهان به طور کلی با دو سطح از احتیاجات در گیر اند. یکی نیاز به غذا ، لباس ، خانه ، در آمد اقتصادی و امنیت فیزیکی و دیگری نیاز به احترام ، عزت ، افتخار ، رضایت خاطر و شکفته گی درونی و امثال این ها. نیاز های دسته ی اول را می توان نیازهای درجه یک نامید و نیاز های دسته ی دوم را نیازهای درجه دو. البته این دو گونه ی احتیاجات را نمی توان کاملا از هم دیگر جدا کرد و یا برای شان ترتیب تغییر ناپذیری قایل شد. با این همه ، به نظر می رسد که در عمل آن کس که تمام وقت گرفتار "غم نان" باشد به ناگزیر مجال چندانی نمی یابد که مثلا خود را با آرامش خاطر در دنیای "هنر" غرق کند. کسی که نتواند از گرسنه گی سر پا بایستد طبعا نمی تواند از پی این سوال برود که در هنر نقاشی چه قدر امکان آن هست که آدم دغدغه های وجودی خود را بازتاب بدهد یا کدام نقاش از پس این کار به خوبی بر آمده است.

اکنون ،  می توان کسی را که این نیازهای درجه یک و درجه دو در میان یک قوم را بر آورده کند خدمتگزار آن قوم نامید. اگر کسی از قوم شما برای شما شفاخانه می سازد ، خدمت گزار قوم تان است. اگر کسی باعث سرفرازی شما می شود و حس افتخار تان را زنده نگه می دارد یا رشد می دهد خدمتگزار قوم تان است. ممکن است یک قوم کسی را با یکی دو کار ملقب به " خدمتگزار قوم" نکند ، اما اگر چنین کسی بر خدمتگزاری خود مداومت کند البته رفته-رفته مردم این لقب را به او می دهند.
تا این جا ، همه چیز سر راست و قابل دید است. اما مساله ی "خدمتگزار قوم بودن" لایه ی دیگری نیز دارد که کمی تامل انگیز تر است. به این پرسش ها دقت کنید :
 اگر کسی امروز کارهایی کند که امروز به چشم هیچ کسی نیایند و حتا مصداق خیانت شمرده شوند اما در دراز مدت به نفع یک قوم باشند ، آیا چنین کسی خدمتگزار است یا نیست؟ اگرکسی امروز به نیازهای درجه یک و درجه دوی قومی پاسخ بدهد و از این بابت در نزد مردم محبوب شود اما بعدها معلوم شود که هم درون مایه و هم روش های کار او در دراز مدت به زیان آن قوم بوده ، آیا چنین کسی را باید خدمتگزار دانست یا نه؟
یکی از پاسخ های روشنی که به این سوال ها می توان داد این است که ما نمی دانیم در آینده چه خواهد شد. فعلا آن کس را که خدمت می کند و بسیاری کارهای او را مصداق " خدمت" می دانند خدمتگزار می دانیم. این پاسخ جذابی است. اما ما را از شکافتن بیشتر مساله ی خدمتگزاری در جامعه ی آشوب زده ی افغانستان بی نیاز نمی کند. حالا شرح می دهم که چرا؟
در شرح و ضعیت اقوام افغانستان می توان از یک " موقعیت پایه" شروع کرد. آن موقعیت پایه این است که همه ی این اقوام " عمیقا زخم خورده" اند. این زخم ها را جنگ های بی پایان ، بی اعتمادی های ویران گر ، حکومت های ظلم گستر ، فقرهای درمان ناپذیر ، غفلت های طولانی و باورهای هستی برانداز بر جان این اقوام نشانده اند. این است که داوری های این اقوام هم داوری های مردمانی " عمیقا زخم خورده" اند.
حال ، فرض کنید که آدم ماجرا سازی در میان یک قوم پیدا می شود که با دیگران در می افتد. این آدم فشارهای زیادی را بر قوم خود تحمیل می کند ( تا سر حد گرفتن نان و امنیت روزمره ی شان) و در همان حال اقوام دیگر را نیز به ستوه می آورد. این آدم خدمتگزار قوم هست یا نیست؟ پاسخی که یک آدم " عمیقا زخم خورده" به این سوال می دهد با پاسخ آدمی که زخم های او را ندارد فرق می کند. برای آدم زخم خورده کسی که نان او را از دست اش می گیرد خدمتگزار نیست و کسی که غرور قومی آسیب دیده اش را به او بر می گرداند خدمتگزار هست. در این جا همان یک فرد هم خدمتگزار هست و هم خدمتگزار نیست. قضاوت نهایی چیست؟ قضاوت نهایی را این واقعیت شکل می دهد که فرد زخم خورده به چه چیزی اهمیت بیشتر می دهد. اگر کسی بگوید که من یک لقمه نان می خواهم و بس ، چنین کسی آن آدم  ماجراساز قوم خود را خدمتگزار نخواهد دانست. اما اگر همین فرد به باز سازی غرور قومی در هم شکسته ی خود اهمیت بیشتری بدهد ، شخص مورد بحث را حتما خدمتگزار بزرگی خواهد دانست.

در افغانستان اقوام مختلف هم در سطح نیازهای درجه یک و هم در سطح نیازهای درجه دوی خود عمیقا آسیب دیده و زخم خورده اند. اما به نظر می رسد که این اقوام به علل گوناگون آن قدر که از ناحیه ی بعضی نیازهای درجه دوی خود درد می کشند از زخم هایی که در دایره ی نیازهای درجه یک شان وجود دارند درد نمی کشند. از همین رو هر جا که مثلا پای غرور و افتخارات قومی به میان بیاید آتش به جان همه گان می افتد. شاید به همین خاطر است که می گویند زخم شمشیر علاج می شود و زخم زبان نه. و گر نه زخم زبان در برابر زخم شمشیر چیزی نیست. در چنین جامعه یی ، خدمتگزار قوم ترجیحا کسی است که چیزهایی بگوید و کارهایی بکند که مردم گفته ها و کرده های او را همچون مرهمی بر عواطف زخم خورده ی خود احساس کنند. در این جامعه ، کسانی فورا محبوب می شوند که فریاد بکشند ، نترس باشند ، از انتقام سخن بگویند و بر غیرت و پیروزی خون بر شمشیر تاکید کنند. در فضایی این چنین ، ما نمی توانیم مطمئن باشیم که در دراز مدت چه چیزهایی از پی خواهند آمد اما در مورد یک چیز می توانیم کاملا مطمئن باشیم : فعلا و در همین لحظه ، دل مان یخ شده و بر زخم های عمیق درون خود موقتا مرهمی نهاده ایم. از همین خاطر است که در افغانستان آن شعبه ی سیاست کشوری که به مسایل قومی مربوط می شود قدرت جذب و دفع بیشتری دارد و تعداد بیشتری از آدم ها را درگیر می کند. خدمتگزاران اجتماعی هم هنگامی زودتر محبوب می شوند یا اساسا در زمره ی خدمتگزاران محسوب می شوند که به کارها و گفتارهای خود بار سیاسی-قومی بدهند.


این نوشته در هفته نامه ی «قدرت» در کابل چاپ شده.

مرا به خیر تو امید نیست

سخن گوی محمود عباس گفته که محمود احمدی نژاد که با تقلب به قدرت رسیده و رای مردم ایران را دزدیده حق ندارد در باره ی سرنوشت فلسطینی ها سخن بگوید. کاش مردمانی که در کویته ی پاکستان « روز قدس» را تجلیل می کنند هم دست از تقلید عوام فریبانی چون احمدی نژاد و خامنه یی بردارند. دو روز پیش در کویته ی پاکستان پنجاه نفر در « روز قدس» کشته شدند. البته تروریست ها می توانند بر هر اجتماعی حمله کنند. اما کشته شدن مردم در روز قدس کشته شدن به خاطر هیچ است. بسیاری از آدم هایی که روزهایی چون « روز قدس» را در جاهایی چون کابل و کویته تجلیل می کنند باید از خود بپرسند : مرا به این روز چه کار؟ آیا هر رسم مزخرفی  را که دستگاه تبلیغاتی ولی فقیه در تهران مد کرد باید من هم بپذیرم؟
اصلا در جایی که پای جمهوری اسلامی ایران در میان است می توان روش ساده یی را برای تشخیص راه درست از کژ راهه در پیش گرفت : همین که کسی مورد حمایت دار السلطنه ی ولایت فقیه قرار گرفت دلیلی کافی است برای این که از آن کس دوری کنیم. تا کسی آلوده به جهل و جنون  و تعصب و نفرت نباشد و امتحان حماقت پس نداده باشد مورد حمایت دار السلطنه ی خامنه یی قرار نمی گیرد.

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

خدا حافظ جوانی !

امروز عکس یکی از هم صنفی های دوره ی مکتب ام را دیدم. موهای اش سفید شده اند و چهره ی تکیده اش کمتر نشانی از سر خوشی های آن روزگار دارد. برای من دیدن آن عکس پرده از روی واقعیت دیگری برداشت که تا همین امروز به این روشنی به چشم ام نیامده بود: ما دیگر نمی توانیم به آن دوره بر گردیم. یک بار مکتبی بود و صنفی و هم صنفانی داشتیم. دیگر آن تجربه برای همیشه تمام شده. اگر باز کسی بخواهد ما را در یک صنف گرد بیاورد ... ، نه نمی شود. من فکر می کردم هر کدام از ما موقتا به شکل دیگری در آمده ایم و سبک های زنده گی متفاوتی را انتخاب کرده ایم و هر وقت که بخواهیم می توانیم دو باره  به همان دوره ی مکتب بر گردیم و کودکان بازی گوش شویم. اما این طور نبوده. این کشف وحشت ناکی است!
طبیعی است که من نیز دیگر آن آدمی نیستم که در مکتب بودم. اما من همیشه با خود بوده ام و نتوانسته ام هرگز از خود غایب باشم. این است که چهره ی امروز من برای خودم چندان تکان دهنده نیست. به تدریج با آن چه اکنون هستم خو گرفته ام. آدم اگر در پانزده ساله گی به خواب برود و در چهل و هفت ساله گی بیدار شود ، حتما از دیدن خود سر به کوه و بیابان خواهد گذاشت.
آن عکس مرا هم پیر کرد. پیر شده بودم اما نمی دانستم. آیینه یی در برابرم نهاد.

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

بی چاره گی و مردسالاری


پدر من هشتاد و سه سال زنده گی کرد. وقتی من کودک بودم ، آشکار بود که مرا بیش از دیگران دوست دارد. من آخرین فرزند اش بودم. میان من و پسران بزرگ تر اش چهار دختر آمده بودند. این هم شاید بی تاثیر نبود. در افغانستان آن روز حتما از فرزند پسر استقبال بیشتری می کردند. حتا امروز هم نمی توان به طور قاطع گفت که آن وضعیت کاملا تغییر کرده. شاید حتا در میان نسل جوان تر هم کسانی باشند که پسر را بر دختر ترجیح بدهند. گر چه شعار معروف پدران و مادران این است که " اولاد اولاد است و فرقی نمی کند که پسر باشد یا دختر" ، در عمل پسران صاحب امتیاز هایی می شوند که آنان را در موقعیت بهتری قرار می دهند.

هفته ی گذشته در تلفون با یکی از دوستان صحبت می کردم. می گفت که خانم " بیچاره فلانی" این بار هم ( برای بار سوم) دختر به دنیا آورده است. از لحن اش معلوم بود که دل اش به حال آن "بی چاره" سوخته است. من بارها با این مساله رو به رو شده ام. پارسال که در حضور چند نفر از خانم های روشنفکر نظرم را در این مورد گفتم بسیار آزرده شدند. من می گفتم که ما باید وضعیت عمومی زنده گی در افغانستان را بشناسیم و قضیه ی برتری یافتن مرد بر زن را هم در متن همین وضعیت بفهمیم. نظر من آن بود که در افغانستان واقع نگری حکم می کرده که مردم از فرزند پسر استقبال بیشتری بکنند.
پدر من سال ها پیش از آن که از دنیا برود توان کار کردن و تامین معیشت خانواده را از دست داده بود. مادرم نمی توانست در آن جامعه مثل یک مرد کار کند. او نه مهارت تکنیکی کارهای پیچیده را داشت ، نه می توانست مثلا مانند یک مرد خشت بزند و قلبه کند و از این قبیل. این مرد و زن نیازمند نمی توانستند سر دختران خود حساب کنند. آن ها ازدواج کرده بودند و گرفتار زنده گی خود شده بودند. حال ، فکر کنید که اگر پدر و مادر من پسر نداشتند چه کار می کردند؟ در افغانستان نهادهای خدمات اجتماعی هم نیستند که برای سال خورده گان خانه و امکانات معیشتی فراهم کنند. کسانی چون مادر و پدر من می فهمیدند  که داشتن پسر به نوعی داشتن اطمینان خاطر است ( چون تجربه ی دست اول از زنده گی کسان بسیاری داشتند که در آخر عمر تنها و مضطر شده بودند).
این است که در افغانستان - در طول تاریخ- پسر سرمایه ی ماندگار بوده و دختر حاصل ناپایدار. حال ، می توان به آدم ها توصیه ی اخلاقی کرد که میان آن و این تفاوتی نگذارند. اما این توصیه های اخلافی راه زیادی نمی روند. چرا که سیستم ادراکی ، قابلیت تصویر سازی و ظرفیت ارزش گذاری ذهنی ما آغشته به تجربه هایی است که به ناگزیر داوری ما در مورد زن و مرد و فرزند پسر و دختر را تبعیض آلود می کنند.
مثالی بدهم :
تجربه ی ما با عدد 4 را در نظر بگیرید. اگر 4 تا نان داشته باشیم و کسی 1 یا 2 یا 3 تای آن را از ما بگیرد ما احساس می کنیم که چیزی را از دست داده ایم. اگر 1 تا نان داشته باشیم و کسی 1 یا 2 یا 3 نان دیگر هم به ما بدهد احساس می کنیم که چیزی به دست آورده ایم. در این تجربه ها 4 و " زیاد" هم نشین می شوند. وقتی این تجربه تکرار شود این هم نشینی جزئی از ساختار فهم ما می شود. یعنی ما از این پس " چهار تان زیاد است " را در برابر " سه تا نان کم است" می فهمیم. حال ، اگر نان چیزی خوب و خواستنی باشد 4 که زیاد است در برابر 3 که کم است خواستنی تر می شود. در این جا پیوند عاطفی ما با 4 غیر از پیوند عاطفی ما با 3 است. این پیوند حاصل تجربه ی مکرری است که رفته رفته در ساختار ارزش گذاری ما استحکام یافته است. این پیوند را نمی توان با نصیحت و موعظه تغییر داد.

در افغانستان نوع نگاه ما به دو گانه ی دختر-پسر هم متاثر از یک تجربه ی تاریخی است که با صد عامل دیگر مرتبط بوده است. شرایط در هم تافته ی اقتصادی ، اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی نحوه ی شکل گرفتن این تجربه را تعیین کرده اند. آن گاه این تجربه نقش خود را بر ظرفیت ادراکی ، تصویرسازی و ارزش گذاری ما زده است.
فرض کنید پیر مرد و پیر زنی تنها و بی کس مانده اند و زنده گی مشقت بار و رنج آوری دارند. این دو هفت دختر داشتند و هر کدام از این دختران به سویی رفته است و گرفتار زنده گی با کسی دیگر شده است. فرض کنید که پیر مرد و پیر زنی هستند که یک پسر دارند و همان پسر تکیه گاه شان شده و حد اقل بار تامین معیشت را از دوش شان برداشته و به همین سبب آرامش خاطری دارند. اکنون ، زن و مردی دیگر هر دوی این تجربه ها را در برابر خود دارند. در این تجربه 1 پسر به لحاظ کیفی با 7 دختر و بیش از آن برابری می کند ( این که چنین سنجشی حق است یا باطل است و عادلانه است یا نیست مساله ی دیگری است). تا وقتی که چنین تجربه یی تکرار شود دختر با ناپایداری و بی فایده گی هم نشین خواهد ماند و پسر با ماندگاری و سود بخشی.

برای تغییر وضعیت باید به تغییر تجربه پرداخت. برای تغییر تجربه نظام محافظه کار مردسالار مجال چندانی نمی دهد. در این زمینه به زنان شجاع و پرده دری نیاز است که فضا را باز کنند. عده یی این کار را کرده اند و می کنند. به نظر من جامعه ی افغانی باید قدردان همه ی این زنان باشد. بسیاری تا اسم " نغمه" ( آواز خوان ) را بشنوند ابرو در هم می کشند. اما همین نغمه قهرمان تغییر تجربه است. همه ی زنانی که آبروی خود را می ریزند ( چون در جامعه ی ما آبروی زن به محض خوردن چشم اش به افتاب می ریزد) و بد ترین القاب را از فرهنگ مردسالار دریافت می کنند به تجربه ی تغییر و تغییر تجربه کمک می کنند.
 
Free counter and web stats