دنبال نوشته یی می گشتم. این یادداشت را یافتم :
" از این جا می روم. خوب نشدم. نه ماه می شود که زمین گیر ام. نه می توانم بایستم ، نه می توانم بنشینم و نه می توانم بخوابم. درد ، درد ، درد. مقاومت. درد ، درد ، درد. نسبت به این خانه احساسی دو گانه دارم : می خواهم هر چه زودتر ازش بگریزم. می خواهم بدوم . بیابان ام آرزوست. اما نه ماه است که دیوارهای چوبی اش را لمس کرده ام. این دیوارها به من شانه داده اند که راه بروم. گاه پیشانی ام را بر شانه های این دیوارها نهاده ام . گاه ، در سکوت و تنهایی ، چشم های نمناک ام را بر سینه ی این دیوارها چسپانده ام. " عمل" سودی نبخشید. درد با همان قدرت سابق خود برگشته. اگر بخواهم به تشناب بروم وقتی که برای این کار صرف می کنم از این قرار است :
پانزده دقیقه برای پایین شدن از تخت خواب
هفت دقیقه برای رسیدن به تشناب
ده دقیقه برای نشستن
سی دقیقه نشستن
پانزده دقیقه برای برخاستن
پنج دقیقه برای آماده گی برگشت
هفت دقیقه برای برگشتن به اتاق
بیست دقیقه برای بالا شدن بر تخت خواب
پنج دقیقه برای خوابیدن بر بستر
Life sucks!
...
"
اما گذشت. نشاط انگیزترین لحظه ها می روند و دردناک ترین روزها محو می شوند. حالا باور نمی کنم یادداشت بالا را من نوشته باشم.
ساعت چهار صبح بود. زنگ تلفن بیدارم کرده بود. در اولین ثانیه های بیداری یادم آمد که برای رفتن به شفاخانه زودتر از روزهای دیگر بیدار شده ام. با هزار مشقت خودم را به تشناب کشاندم. گفته بودند که باید پیش از رفتن به اتاق عمل سراپای ام را با صابونی مخصوص شسته باشم. با قامتی خمیده در زیر "شاور" ایستادم. سر بوتل صابون ِ مایع را باز کردم. بوی مخصوصی داشت. گفته بودند که اگر صابون به چشمم ام برود کور ام می کند و اگر به گوش ام برود ناشنوا خواهم شد. عجب صابونی! وقتی شست و شو تمام شد با خود گفتم : "من مرده ام". نمی دانم چرا چنین فکری به سرم زده بود. شاید ترسیده بودم. شاید تاریکی ، شست و شو ، صابون مخصوص ، تنهایی و"عمل" به من این احساس را داده بودند ... اما زود آرام شدم.
یکی از دوستان مرا در پیش دروازه ی عمومی شفاخانه پیاده کرد و خودش رفت. کار داشت. لختی ایستادم و سعی کردم این فکر را که انسان همیشه تنها است در عمل بیازمایم و مزه اش را در فرصتی یگانه که همیشه دست نمی دهد بچشم. با خود گفتم : " این خوب است. پخته ترم خواهد کرد". و به درون رفتم. لحظه یی بعد استاد غفار صفا آمد و با آمدن او آن تجربه نیمه تمام ماند. استاد صفا در آن بامداد قاعده ی تنهایی جاودانه ی آدمی را نقض کرد. با دیدن او نگاه سرد و بی اعتنایم گرم شد.
در طبقه ی پنجم شفاخانه پرستاری مرا به اتاقی رهنمایی کرد که در آن مردی بلند قامت نشسته بود. یک تار مو بر سرش نبود. چشمان آبی اش برق می زدند. یک لحظه خیال کردم فیلم می بینم ( از این فیلم های وحشت ناک که در آن مغز سر آدم را با قاشق می خورند). او مسئول بی هوش کردن من بود. گفت که سی سال است در این بخش کار می کند و هنوز – جز در دو مورد- مشکلی برای کسی پیش نیامده است. یعنی نترسم؟ این اولین بار بود که بی هوش می شدم.
در اتاقی دیگر ، لباسی به من دادند که بی شباهت به کفن نبود. پوشیدم اش. مرا به پشت خواباندند و اطمینان ام دادند که همه چیز به آسانی انجام خواهد شد. حالا ساعت هشت صبح بود...
پرستاری بر سرم ایستاده بود. گفتم چه وقت می بریدم برای عمل؟ خندید و گفت : تمام شد. ساعت یازده شده بود. گفت : سه ساعت بی هوش بودی. بازی ام داده بودند. نگذاشته بودند بفهمم که چه گونه بی هوش می شوم. تجربه ی جالبی را از من دریغ کرده بودند ( گر چه شاید نمی توان ناظر بی هوش شدن خود شد). پرسیدم : چه کار کردید؟ حالا پشت من پیچ و مهره های آهنی دارد ها؟ پرستار گفت : "نه ، خوش بختانه به آن چیزها نیازی نیفتاد". این پاسخ یکی از آرامش بخش ترین چیزهایی بود که در تمام عمرم شنیده ام. قبلا به من گفته بودند که تیری آهنی با مقداری پیچ و مهره در پشت ام می گذارند. و تصور این چیزها غیر قابل تحمل بود.
زنده گی چیز عجیبی است.
۱ نظر:
سلام هاتف عزیز! این متن را شما ترجمه کردید یا اینکه فقط یک نقل قول به زبان فارسی است؟
ارسال یک نظر