من در این نوشته
گزارش احوال خودم را می دهم و شرحی از رابطه ی خود با مذهب. چرا؟ برای این که فکر
می کنم آنچه من در این زمینه تجربه کرده ام در جاهایی تجربه ی بعضی از هم نسلان من
هم هست و شرح این تجربه برای کسانی که از من جوان تر یا خیلی جوان تر اند کاملا
خالی از عبرت نیست. اما چرا حالا می خواهم این گزارش را بدهم؟ به خاطر این که من
در این اواخر بعضی یادداشت های کوتاه در فیس بوک نوشتم و آن یادداشت ها بحث انگیز
شدند. بحث انگیز شدن یک نوشته البته چیز عجیبی نیست. اما آنچه مرا وا داشت کمی
خودم و عقایدم را در این نوشته توضیح بدهم این بود و هست که بعضی از دوستان قدیم و
جدیدم از عقاید من متعجب شده اند و پرسیده اند که بر من چه رفته که این چنین زیر و
زبر شده ام و دیگر آن آدم سابق نیستم.
من در خانواده ی
مسلمان و شیعه به دنیا آمدم. در کشوری مسلمان نشین. من هم شیعه شدم. بعید بود سنی
یا هندو یا بودایی شوم. بعید بود بی مذهب بمانم، چون پدر و مادرم مذهبی های مومنی
بودند. من آخرین فرزند خانواده بودم. پیش از من برادران و خواهران ام شیعه شده
بودند. در محیط زنده گی من هم همه شیعه بودند. من مثل همه ی کودکان جهان ضعیف و
وابسته بودم. همان خانواده یی که به من نان و آب و لباس می داد و سر و تن ام را می
شست و می گذاشت در سایه ی حمایت شان زنده گی کنم و از شان زبان فارسی بیاموزم، به
من مذهب را هم یاد می داد. من نمی دانستم مذهب چیست. همان طور که نمی دانستم
خانواده چیست. همان طور که نمی فهمیدم هوا چیست، آفتاب چیست، راه چیست، خواب چیست.
این ها فقط بودند. مادر فقط بود. پدر فقط بود. مذهب هم در بافت همین "بود"ها
پخش بود و من نه قدرت تشخیص اش را داشتم و نه از حضورش مطلع بودم. وقتی کسی می گفت
"خدا" من چیز خاصی نمی شنیدم. مثل این بود که کسی بگوید"
درخت". بعدتر، در همان سال های کودکی، وقتی کسی می گفت"امام علی"
من فقط احساس می کردم که در ما و زنده گی ما آن هم هست. اگر درخت بود، نان بود،
عید بود، علی هم بود. این گونه من بزرگ می شدم و مذهب مثل هوا یا دود یا روشنی
رخنه های روز و شب مرا پر می کرد و من بی آن که خودم بدانم شیعه می شدم. ماه محرم
در زنده گی من یک ماه استثنایی نبود. ما وقتی برف می بارید برف را جارو می کردیم.
وقتی که گندم پخته می شد گندم را خرمن می کردیم. در جایی از سال محرم می آمد. مثل
برف، مثل فصل درو. در مسجد بزرگان گریه می کردند. ما بچه ها در دهلیز و سر صفه ی
مسجد مشغول بازی یا آزار دادن همدیگر می شدیم و تهدیدهایی از جنس "باش، به
خدا اگر این را به پدرت نگویم". تا مراسم نوحه خوانی و روضه خوانی و گریستن
های تلخ بزرگان تمام می شد، چند تایی از ما در این گوشه و آن گوشه به خواب رفته
بودیم. خواهران من که همیشه مجبور می شدند مرا از مسجد تا خانه بر دوش خود ببرند،
با مادرم دعوا می کردند که "این هر شب خواب می رود، چرا می آوری اش؟".
شاید به فکر کسی نمی رسید که بچه های خود را به مسجد نبرد. آن به مسجد رفتن ها
پاره یی کاملا طبیعی از زنده گی بود. آن وقت ها ما نه از یزید کینه یی به دل
داشتیم و نه زنده گی و مرگ حسین برای ما جاذبه یی داشت.
اما آن طور
نماند. ما بزرگ تر شدیم و یاد گرفتیم که حقی هست و باطلی هست و بایدی هست و
نبایدی. من نیز در این طریق همگام با همگنان خود طرفدار حسین و خصم یزید شدم. در
همان ایام نماز خواندن نیز برایم مهم شد و یاد گرفتم که بعضی اندیشه ها و رفتارها
و گفتارها باطل اند و منافی اخلاق و ایمان داری و مسلمانی. یاد گرفتم که "آدم
درست بودن" چیست. آموختم که اخلاقی بودن، خوب بودن و با شرف بودن تنها در
مسلمان بودن و شیعه بودن ممکن است و لاغیر. "کافر" برای من کلمه ی
منفوری شد که جز حس بیزاری و دشمنی بر نمی انگیخت. در برابر، هر وقت که با کلمه ی
"مومن" رو به رو می شدم احساس کسی را پیدا می کردم که تن از سرما لرزنده
اش را با گرمای آرام بخش یک بخاری خوش سوز نوازش کرده باشند. در این دوره، هر سخنی
که در دفاع از اسلام و مخصوصا تشیع گفته می شد برای من حجت بود. این مهم نبود که
آن سخن قوی و مستدل بود یا نبود. فرو کوفتن کفر و انحراف عقیدتی دلیل نمی طلبید. کافی
بود کسی مسلمان نباشد و سخنی گفته باشد و مسلمان باشد و سخنی گفته باشد. آن گاه ،
به صورت خودکار، سخن اولی سست و مردود بود و سخن دومی متین و خلل ناپذیر. بعدها،
چون مطمئن بودم که نامومنان و بی باوران (بخوانید همه ی غیر شیعه ها) هیچ دلیل
قابل توجهی برای عرضه کردن ندارند، با نوعی احساس حریف طلبانه به جست و جوی سخنان و
دلایل شان می رفتم. نتیجه هم معمولا از قبل مشخص بود: تعجب می کردم که چرا
نامومنان این قدر لجوج و عنود اند و خورشید حقیقت را در برابر چشم خود نمی بینند و
دست از آیین خطااندیشی و خطاکاری بر نمی دارند. با خود می گفتم: اینان چه گونه با
این باورهای سست و دلایل پوچ هم چنان بر مواضع خود اصرار می ورزند؟
در همین دوره بود
که من، مثل بسیاری از هم نسلان ام، با این آموزه که تاریخ تشیع یک تاریخ مقدس است
کاملا راحت شدم. این است که سرگذشت تشیع برای من قصه ی مقاومت جبهه ی حق و عدالت و
تقوا و دانش و راستی و پاکیزه گی در مقابل باطل و بیداد و نفاق و جهل و دروغ و
نیرنگ و کثافت کاری شد. حسین همه ی محسنات ممکن یک آدم را بر گرفت و نماد حقیقت
شد. یزید مردارخوار پلشتی شد که زشتی اش جهانی را آلود. آن گاه، حسینیان و یزیدیان
در برابر هم قرار گرفتند. در جبهه ی اول فقط حق و حقیقت و عدالت و روشنایی حکم می
راند و در جبهه ی دوم چیزی جز شهوت رانی و باطل پرستی و حق کشی و تیره دلی برقرار
نبود. با این حساب، تاریخ سه گروه آدمی عرضه می کرد (هم در زمان علی و حسین فرزندش
و هم در همه ی دوره های بعدی): 1- رستگاران، و آنان کسانی بودند که در جبهه ی نبرد
حق علیه باطل می رزمیدند و پرچم حسین در دست داشتند. 2- عنادورزان، و آنانی که
کسانی بودند که می دانستند حق با کیست اما هم چنان بر باورها و راه و رسم غلط خود
پا می فشردند. 3- گمراهان، و آنان کسانی بودند که از سر نادانی هنوز به جبهه ی
حسینیان نپیوسته بودند و در ضلالت دست و پا می زدند.
این اسلام
ایدئولوژیک من و هم نسلان من جایی برای شک و وسواس نمی گذاشت. علی شریعتی هم گفته
بود که آنانی که می روند کار حسینی می کنند و آنانی که می مانند باید کار زینبی
کنند، و الا یزیدی اند. من سال ها با این
باور زنده گی کردم. در همین سال ها، تا هر جا که ممکن بود سعی می کردم همه ی ارکان
و شاخه های اعتقاد مذهبی خود را محکم تر و قوی تر کنم. می خواستم هر وقت که در
برابر پرسش یا به قول متکلمان اسلامی "شبهه"یی قرار بگیرم، پاسخی جامع
آماده داشته باشم. به همین خاطر، با عطش یک مجنون عاشق به جان کتاب های مذهبی
افتاده بودم تا مثلا چند دلیل مجاب کننده برای اثبات وجود خداوند بیابم و خیال
خودم را از این جهت راحت کنم. جان می کندم تا مثلا به استدلالی برسم که روزه گرفتن
را، یا وجود امام زمان را، یا ضرورت معاد را، یا هر چیزی در این مایه ها را چنان
مدلل کند که دیگر کسی نتواند در مورد شان چون و چرا کند. هنگامی که در این راه خبر
یافتم که فیلسوفان مسلمان همه ی رخنه ها را بسته اند و در عالم فکر دینی چیزی
نگذاشته اند که کسی بتواند در موردش ایرادی بگیرد، از خوش حالی سیاه مست شدم.
اما...
اما چه می دانستم
که خود همان وارد شدن در عالم"دلیل گویی و دلیل طلبی" (گیرم برای مستحکم
کردن باورهای خود) با من چه خواهد کرد. فراموش کرده بودم که خواندن و فکر کردن و
با پرسش های دشوار و گوناگون در پیچیدن با ذهن آدم کارهایی می کنند که خود آدم هم
از کیفیت شان بی خبر است. این است که در جایی از این سفر، این سوال در ذهن من قوت
گرفت که "من از کجا می فهمم که این باورها و اعتقادات من درست و محکم
اند؟". روییدن این سوال در ذهن آدم، کمتر از بیدار شدن زلزله یی بنیاد برافکن
در زیر پوست یک ولایت آباد نیست. همین که کسی مجال یافت به باورهای خود از یک
فاصله نگاه کند و چند و چون شان را معاینه کند و در غربال سنجش های معرفت شناسانه
بیندازد، دیگر هرگز جهان را مانند گذشته نخواهد دید. این آغاز شکاف برداشتن
دیوارهای بلندی است که سال ها در کار بنا کردن شان بر گرد مجموعه ی باورهای خود بوده
ایم و از دل و جان و روان خود برای بالا بردن شان مایه گذاشته ایم تا آن باغچه ی
معصوم باورهای توفان ندیده ی ما را محافظت کنند. برای من نیز همین اتفاق افتاد (
البته با تدریجی نفس گیر در طی بیست سال) و آن توفانی که همیشه مسخره اش کرده بودم
دیوارهای دفاعی ستبر اعتقادات پیشین مرا فرو کوفت و با خاک برابر کرد. آن گاه، من
ناگزیر شدم با مجموعه یی از باورهای آزمون نشده و عریان شده ی خود رفتار متواضعانه
تری در پیش بگیرم. یعنی ناگزیر شدم که به جای تکیه بر آن یقین محکم و درخشان
گذشته، با تکه-پاره های در هم ریخته ی آن یقین سر کنم و کمتر به آن سرمایه ی وهم
آلود برباد رفته دل خوش باشم.
اکنون، آنچه من
گاه گاه در این جا و آن جا در باره ی پاره هایی از اعتقادات مذهبی می نویسم
برخاسته از نوع نگاه امروزین من به رابطه ی آدمی و تاریخ و مذهب اش هست. من ضد
مذهب نیستم، اما فکر می کنم به عنوان کسی که در درون یک روند طولانی و دردناک
تعامل با یکی از مذهب های جهان به تکرار افتاده و برخاسته، حق دارم در باره ی این
تجربه و فکری که همگام این تجربه است سخن بگویم. می دانم بعضی از دوستان (حتا آن
هایی که از نزدیک شاهد دگرگونی فکری و اعتقادی من بوده اند) گاهی از آنچه می نویسم
و می گویم تکان می خورند. عرض من خدمت این دوستان این است: بهتر است خودمان را با
تفاوت های فکری و اعتقادی و دگرگونی نگرش ها عادت بدهیم. "آزادی بیان عقاید"
وقتی معنا دارد که اجازه بدهیم مردم عقایدی را بیان کنند که از نظر ما نامطلوب
اند. این که با عقاید مورد پسند خود و بیان آن ها راحت باشیم، بسیار آسان است.
بعضی از بس دل
بسته ی عقاید و باورهای مذهبی خود هستند، هر باور یا سخن متفاوتی را توهینی به خود
تلقی می کنند. همین که خودشان بگویند "است" و کسی آن را به
"نیست" تبدیل کند، این جماعت شکایت می کنند که به عقاید شان توهین شده
است. علت اش هم این است که برای سنجش مسایل از چارچوب های ساده ی حق و باطل
استفاده می کنند و چون اعتقاد پیشینی دارند که حق پیروز است و حق با آنان است، نمی
توانند قبول کنند که آنچه تا کنون درست پنداشته اند نادرست باشد. چرا که قبول چنین
چیزی در نظر شان به معنای "باطل پیروز است" خواهد بود.
من در یادداشتی
نوشتم که " پیروزی خون بر شمشیر" با معیارهای متعارف پیروزی و شکست نمی
خواند و مثلا جای پیروزی و شکست در رویداد کربلا را تغییر نمی دهد. کسی نوشته است
که پیروزی خون بر شمشیر یعنی این که امروز حسین زنده است و یزید مرده است. در این
جا باز مجبوریم معنای مرده و زنده را هم تغییر بدهیم و به هر طریقی شده حسین را
پیروز کنیم. اما واقعیت آن است که حسین و یزید هر دو از دنیا رفته اند. اگر حرف بر
سر افکار و مشی سیاسی و میراث آن ها است، متاسفانه یزید همان قدر (یا شاید بیشتر)
زنده است که حسین. می دانم عده یی خواهند گفت که منظور ما این است که حسین نام
نیکی از خود به جا گذاشت و یزید رسوا شد. از قضا سخن من هم این است که پیروزی و
شکست را با تعریف های متعارف تاریخی و عینی شان بپذیریم و معنای شان را به چیزهایی
چون نام نیک و نام بد حوالت نکنیم. چرا که اگر معیار پیروزی را نام نیک بگیریم،
اولا هیچ فرد نیک نامی را نمی توان در هیچ حالتی شکست خورده دانست ( حتا اگر
استخوان های او و همراهان اش را خاکستر هم کرده باشند). ثانیا، ما که نمی توانیم
نام نیک را فقط به کسانی بدهیم که مطلوب خود ما هستند. عین این کار را دیگران هم
می توانند بکنند. همین سیستم های دموکراتیک مدرن با این انتباه به میان آورده شده
اند که خود را حق و دیگران را باطل انگاشتن و بر اساس این نگرش مواضع انعطاف
ناپذیر ایدئولوژیک اتخاذ کردن نادرست و ناکارآمد است. سیستم های دموکراتیک با این
آموزه کار می کنند که در جامعه برای باطل هم جایی هست یا باید باشد. چرا که آنچه
را ما به راحتی باطل می دانیم و عرصه را بر آن تنگ می کنیم، عده یی دیگر باطل نمی
دانند.
به نظر من بسیاری
از ما با اندیشیدن آزاد میانه ی خوبی نداریم. سوال من این است: چه عیبی دارد که
افراد آزادانه فکر کنند (بدون این دغدغه که ممکن است افکار شان غلط هم باشند) و
نتیجه ی فکر خود را آزادانه با دیگران در میان بگذارند؟ چرا به شهروندان کشور خود نگوییم
" تو فکر کن، ما از تفکرت حمایت می کنیم حتا اگر با نتیجه گیری ها و ارزیابی
های تو موافق هم نباشیم"؟ این که ما
به کسی بگوییم " صحیح فکر کن و حتما به نتایج درستی برس" به این معنا
است که نمی دانیم تفکر چه گونه چیزی است. تفکر یک روند مداوم و ناخالص و پیچیده
است و نه فلان نتیجه ی ساده و معین. این که بخواهیم کسی پیشاپیش به همان نتیجه یی
معتقد باشد که ما قرن ها است به آن باور داریم، ضد تفکر و ضد آزادی است.