۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

گزارش به آزرده گان


من در این نوشته گزارش احوال خودم را می دهم و شرحی از رابطه ی خود با مذهب. چرا؟ برای این که فکر می کنم آنچه من در این زمینه تجربه کرده ام در جاهایی تجربه ی بعضی از هم نسلان من هم هست و شرح این تجربه برای کسانی که از من جوان تر یا خیلی جوان تر اند کاملا خالی از عبرت نیست. اما چرا حالا می خواهم این گزارش را بدهم؟ به خاطر این که من در این اواخر بعضی یادداشت های کوتاه در فیس بوک نوشتم و آن یادداشت ها بحث انگیز شدند. بحث انگیز شدن یک نوشته البته چیز عجیبی نیست. اما آنچه مرا وا داشت کمی خودم و عقایدم را در این نوشته توضیح بدهم این بود و هست که بعضی از دوستان قدیم و جدیدم از عقاید من متعجب شده اند و پرسیده اند که بر من چه رفته که این چنین زیر و زبر شده ام و دیگر آن آدم سابق نیستم.
من در خانواده ی مسلمان و شیعه به دنیا آمدم. در کشوری مسلمان نشین. من هم شیعه شدم. بعید بود سنی یا هندو یا بودایی شوم. بعید بود بی مذهب بمانم، چون پدر و مادرم مذهبی های مومنی بودند. من آخرین فرزند خانواده بودم. پیش از من برادران و خواهران ام شیعه شده بودند. در محیط زنده گی من هم همه شیعه بودند. من مثل همه ی کودکان جهان ضعیف و وابسته بودم. همان خانواده یی که به من نان و آب و لباس می داد و سر و تن ام را می شست و می گذاشت در سایه ی حمایت شان زنده گی کنم و از شان زبان فارسی بیاموزم، به من مذهب را هم یاد می داد. من نمی دانستم مذهب چیست. همان طور که نمی دانستم خانواده چیست. همان طور که نمی فهمیدم هوا چیست، آفتاب چیست، راه چیست، خواب چیست. این ها فقط بودند. مادر فقط بود. پدر فقط بود. مذهب هم در بافت همین "بود"ها پخش بود و من نه قدرت تشخیص اش را داشتم و نه از حضورش مطلع بودم. وقتی کسی می گفت "خدا" من چیز خاصی نمی شنیدم. مثل این بود که کسی بگوید" درخت". بعدتر، در همان سال های کودکی، وقتی کسی می گفت"امام علی" من فقط احساس می کردم که در ما و زنده گی ما آن هم هست. اگر درخت بود، نان بود، عید بود، علی هم بود. این گونه من بزرگ می شدم و مذهب مثل هوا یا دود یا روشنی رخنه های روز و شب مرا پر می کرد و من بی آن که خودم بدانم شیعه می شدم. ماه محرم در زنده گی من یک ماه استثنایی نبود. ما وقتی برف می بارید برف را جارو می کردیم. وقتی که گندم پخته می شد گندم را خرمن می کردیم. در جایی از سال محرم می آمد. مثل برف، مثل فصل درو. در مسجد بزرگان گریه می کردند. ما بچه ها در دهلیز و سر صفه ی مسجد مشغول بازی یا آزار دادن همدیگر می شدیم و تهدیدهایی از جنس "باش، به خدا اگر این را به پدرت نگویم". تا مراسم نوحه خوانی و روضه خوانی و گریستن های تلخ بزرگان تمام می شد، چند تایی از ما در این گوشه و آن گوشه به خواب رفته بودیم. خواهران من که همیشه مجبور می شدند مرا از مسجد تا خانه بر دوش خود ببرند، با مادرم دعوا می کردند که "این هر شب خواب می رود، چرا می آوری اش؟". شاید به فکر کسی نمی رسید که بچه های خود را به مسجد نبرد. آن به مسجد رفتن ها پاره یی کاملا طبیعی از زنده گی بود. آن وقت ها ما نه از یزید کینه یی به دل داشتیم و نه زنده گی و مرگ حسین برای ما جاذبه یی داشت.
اما آن طور نماند. ما بزرگ تر شدیم و یاد گرفتیم که حقی هست و باطلی هست و بایدی هست و نبایدی. من نیز در این طریق همگام با همگنان خود طرفدار حسین و خصم یزید شدم. در همان ایام نماز خواندن نیز برایم مهم شد و یاد گرفتم که بعضی اندیشه ها و رفتارها و گفتارها باطل اند و منافی اخلاق و ایمان داری و مسلمانی. یاد گرفتم که "آدم درست بودن" چیست. آموختم که اخلاقی بودن، خوب بودن و با شرف بودن تنها در مسلمان بودن و شیعه بودن ممکن است و لاغیر. "کافر" برای من کلمه ی منفوری شد که جز حس بیزاری و دشمنی بر نمی انگیخت. در برابر، هر وقت که با کلمه ی "مومن" رو به رو می شدم احساس کسی را پیدا می کردم که تن از سرما لرزنده اش را با گرمای آرام بخش یک بخاری خوش سوز نوازش کرده باشند. در این دوره، هر سخنی که در دفاع از اسلام و مخصوصا تشیع گفته می شد برای من حجت بود. این مهم نبود که آن سخن قوی و مستدل بود یا نبود. فرو کوفتن کفر و انحراف عقیدتی دلیل نمی طلبید. کافی بود کسی مسلمان نباشد و سخنی گفته باشد و مسلمان باشد و سخنی گفته باشد. آن گاه ، به صورت خودکار، سخن اولی سست و مردود بود و سخن دومی متین و خلل ناپذیر. بعدها، چون مطمئن بودم که نامومنان و بی باوران (بخوانید همه ی غیر شیعه ها) هیچ دلیل قابل توجهی برای عرضه کردن ندارند، با نوعی احساس حریف طلبانه به جست و جوی سخنان و دلایل شان می رفتم. نتیجه هم معمولا از قبل مشخص بود: تعجب می کردم که چرا نامومنان این قدر لجوج و عنود اند و خورشید حقیقت را در برابر چشم خود نمی بینند و دست از آیین خطااندیشی و خطاکاری بر نمی دارند. با خود می گفتم: اینان چه گونه با این باورهای سست و دلایل پوچ هم چنان بر مواضع خود اصرار می ورزند؟
در همین دوره بود که من، مثل بسیاری از هم نسلان ام، با این آموزه که تاریخ تشیع یک تاریخ مقدس است کاملا راحت شدم. این است که سرگذشت تشیع برای من قصه ی مقاومت جبهه ی حق و عدالت و تقوا و دانش و راستی و پاکیزه گی در مقابل باطل و بیداد و نفاق و جهل و دروغ و نیرنگ و کثافت کاری شد. حسین همه ی محسنات ممکن یک آدم را بر گرفت و نماد حقیقت شد. یزید مردارخوار پلشتی شد که زشتی اش جهانی را آلود. آن گاه، حسینیان و یزیدیان در برابر هم قرار گرفتند. در جبهه ی اول فقط حق و حقیقت و عدالت و روشنایی حکم می راند و در جبهه ی دوم چیزی جز شهوت رانی و باطل پرستی و حق کشی و تیره دلی برقرار نبود. با این حساب، تاریخ سه گروه آدمی عرضه می کرد (هم در زمان علی و حسین فرزندش و هم در همه ی دوره های بعدی): 1- رستگاران، و آنان کسانی بودند که در جبهه ی نبرد حق علیه باطل می رزمیدند و پرچم حسین در دست داشتند. 2- عنادورزان، و آنانی که کسانی بودند که می دانستند حق با کیست اما هم چنان بر باورها و راه و رسم غلط خود پا می فشردند. 3- گمراهان، و آنان کسانی بودند که از سر نادانی هنوز به جبهه ی حسینیان نپیوسته بودند و در ضلالت دست و پا می زدند.
این اسلام ایدئولوژیک من و هم نسلان من جایی برای شک و وسواس نمی گذاشت. علی شریعتی هم گفته بود که آنانی که می روند کار حسینی می کنند و آنانی که می مانند باید کار زینبی کنند، و الا یزیدی اند.  من سال ها با این باور زنده گی کردم. در همین سال ها، تا هر جا که ممکن بود سعی می کردم همه ی ارکان و شاخه های اعتقاد مذهبی خود را محکم تر و قوی تر کنم. می خواستم هر وقت که در برابر پرسش یا به قول متکلمان اسلامی "شبهه"یی قرار بگیرم، پاسخی جامع آماده داشته باشم. به همین خاطر، با عطش یک مجنون عاشق به جان کتاب های مذهبی افتاده بودم تا مثلا چند دلیل مجاب کننده برای اثبات وجود خداوند بیابم و خیال خودم را از این جهت راحت کنم. جان می کندم تا مثلا به استدلالی برسم که روزه گرفتن را، یا وجود امام زمان را، یا ضرورت معاد را، یا هر چیزی در این مایه ها را چنان مدلل کند که دیگر کسی نتواند در مورد شان چون و چرا کند. هنگامی که در این راه خبر یافتم که فیلسوفان مسلمان همه ی رخنه ها را بسته اند و در عالم فکر دینی چیزی نگذاشته اند که کسی بتواند در موردش ایرادی بگیرد، از خوش حالی سیاه مست شدم. اما...
اما چه می دانستم که خود همان وارد شدن در عالم"دلیل گویی و دلیل طلبی" (گیرم برای مستحکم کردن باورهای خود) با من چه خواهد کرد. فراموش کرده بودم که خواندن و فکر کردن و با پرسش های دشوار و گوناگون در پیچیدن با ذهن آدم کارهایی می کنند که خود آدم هم از کیفیت شان بی خبر است. این است که در جایی از این سفر، این سوال در ذهن من قوت گرفت که "من از کجا می فهمم که این باورها و اعتقادات من درست و محکم اند؟". روییدن این سوال در ذهن آدم، کمتر از بیدار شدن زلزله یی بنیاد برافکن در زیر پوست یک ولایت آباد نیست. همین که کسی مجال یافت به باورهای خود از یک فاصله نگاه کند و چند و چون شان را معاینه کند و در غربال سنجش های معرفت شناسانه بیندازد، دیگر هرگز جهان را مانند گذشته نخواهد دید. این آغاز شکاف برداشتن دیوارهای بلندی است که سال ها در کار بنا کردن شان بر گرد مجموعه ی باورهای خود بوده ایم و از دل و جان و روان خود برای بالا بردن شان مایه گذاشته ایم تا آن باغچه ی معصوم باورهای توفان ندیده ی ما را محافظت کنند. برای من نیز همین اتفاق افتاد ( البته با تدریجی نفس گیر در طی بیست سال) و آن توفانی که همیشه مسخره اش کرده بودم دیوارهای دفاعی ستبر اعتقادات پیشین مرا فرو کوفت و با خاک برابر کرد. آن گاه، من ناگزیر شدم با مجموعه یی از باورهای آزمون نشده و عریان شده ی خود رفتار متواضعانه تری در پیش بگیرم. یعنی ناگزیر شدم که به جای تکیه بر آن یقین محکم و درخشان گذشته، با تکه-پاره های در هم ریخته ی آن یقین سر کنم و کمتر به آن سرمایه ی وهم آلود برباد رفته دل خوش باشم.
اکنون، آنچه من گاه گاه در این جا و آن جا در باره ی پاره هایی از اعتقادات مذهبی می نویسم برخاسته از نوع نگاه امروزین من به رابطه ی آدمی و تاریخ و مذهب اش هست. من ضد مذهب نیستم، اما فکر می کنم به عنوان کسی که در درون یک روند طولانی و دردناک تعامل با یکی از مذهب های جهان به تکرار افتاده و برخاسته، حق دارم در باره ی این تجربه و فکری که همگام این تجربه است سخن بگویم. می دانم بعضی از دوستان (حتا آن هایی که از نزدیک شاهد دگرگونی فکری و اعتقادی من بوده اند) گاهی از آنچه می نویسم و می گویم تکان می خورند. عرض من خدمت این دوستان این است: بهتر است خودمان را با تفاوت های فکری و اعتقادی و دگرگونی نگرش ها عادت بدهیم. "آزادی بیان عقاید" وقتی معنا دارد که اجازه بدهیم مردم عقایدی را بیان کنند که از نظر ما نامطلوب اند. این که با عقاید مورد پسند خود و بیان آن ها راحت باشیم، بسیار آسان است.
بعضی از بس دل بسته ی عقاید و باورهای مذهبی خود هستند، هر باور یا سخن متفاوتی را توهینی به خود تلقی می کنند. همین که خودشان بگویند "است" و کسی آن را به "نیست" تبدیل کند، این جماعت شکایت می کنند که به عقاید شان توهین شده است. علت اش هم این است که برای سنجش مسایل از چارچوب های ساده ی حق و باطل استفاده می کنند و چون اعتقاد پیشینی دارند که حق پیروز است و حق با آنان است، نمی توانند قبول کنند که آنچه تا کنون درست پنداشته اند نادرست باشد. چرا که قبول چنین چیزی در نظر شان به معنای "باطل پیروز است" خواهد بود.
من در یادداشتی نوشتم که " پیروزی خون بر شمشیر" با معیارهای متعارف پیروزی و شکست نمی خواند و مثلا جای پیروزی و شکست در رویداد کربلا را تغییر نمی دهد. کسی نوشته است که پیروزی خون بر شمشیر یعنی این که امروز حسین زنده است و یزید مرده است. در این جا باز مجبوریم معنای مرده و زنده را هم تغییر بدهیم و به هر طریقی شده حسین را پیروز کنیم. اما واقعیت آن است که حسین و یزید هر دو از دنیا رفته اند. اگر حرف بر سر افکار و مشی سیاسی و میراث آن ها است، متاسفانه یزید همان قدر (یا شاید بیشتر) زنده است که حسین. می دانم عده یی خواهند گفت که منظور ما این است که حسین نام نیکی از خود به جا گذاشت و یزید رسوا شد. از قضا سخن من هم این است که پیروزی و شکست را با تعریف های متعارف تاریخی و عینی شان بپذیریم و معنای شان را به چیزهایی چون نام نیک و نام بد حوالت نکنیم. چرا که اگر معیار پیروزی را نام نیک بگیریم، اولا هیچ فرد نیک نامی را نمی توان در هیچ حالتی شکست خورده دانست ( حتا اگر استخوان های او و همراهان اش را خاکستر هم کرده باشند). ثانیا، ما که نمی توانیم نام نیک را فقط به کسانی بدهیم که مطلوب خود ما هستند. عین این کار را دیگران هم می توانند بکنند. همین سیستم های دموکراتیک مدرن با این انتباه به میان آورده شده اند که خود را حق و دیگران را باطل انگاشتن و بر اساس این نگرش مواضع انعطاف ناپذیر ایدئولوژیک اتخاذ کردن نادرست و ناکارآمد است. سیستم های دموکراتیک با این آموزه کار می کنند که در جامعه برای باطل هم جایی هست یا باید باشد. چرا که آنچه را ما به راحتی باطل می دانیم و عرصه را بر آن تنگ می کنیم، عده یی دیگر باطل نمی دانند.
به نظر من بسیاری از ما با اندیشیدن آزاد میانه ی خوبی نداریم. سوال من این است: چه عیبی دارد که افراد آزادانه فکر کنند (بدون این دغدغه که ممکن است افکار شان غلط هم باشند) و نتیجه ی فکر خود را آزادانه با دیگران در میان بگذارند؟ چرا به شهروندان کشور خود نگوییم " تو فکر کن، ما از تفکرت حمایت می کنیم حتا اگر با نتیجه گیری ها و ارزیابی های تو موافق هم نباشیم"؟  این که ما به کسی بگوییم " صحیح فکر کن و حتما به نتایج درستی برس" به این معنا است که نمی دانیم تفکر چه گونه چیزی است. تفکر یک روند مداوم و ناخالص و پیچیده است و نه فلان نتیجه ی ساده و معین. این که بخواهیم کسی پیشاپیش به همان نتیجه یی معتقد باشد که ما قرن ها است به آن باور داریم، ضد تفکر و ضد آزادی است. 

۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

گفت و گو با یک آدم غمگین و مرد


 
سلام 
- علیکم السلام

- دیدم شما مدتی است در این جا کار می کنید، می خواستم بدانم این کاری که شما می کنید چیست؟
- برادر این کار نیست. ما برای مراسم آماده گی می گیریم.
- مراسم چه؟
-  مراسم همدردی با غلام حیدر.
- متوجه نشدم. این چه گونه مراسمی است؟
- ببین برادر، آن مردکه ی چاق و قد بلند که در کنار درخت ایستاده، غلام حیدر است. پدر کلان غلام حیدر کسی بوده به نام "بابا صفی". می گویند که بابا صفی "مهره ی مار" داشته. از کجا پیدایش کرده بوده خدا می داند. می دانی که هر کس مهره ی مار داشته باشد می تواند همه ی آرزو های خود را برآورده کند. کدام ناکس خبر می شود که بابا مهره ی مار دارد. آوازه دروازه می کند و تمام مردم را با خبر می سازد. آن وقت خر بیار و باقلی بار کن. همه ی مردم شب و روز به خانه ی بابا می آیند و از او می خواهند که با استفاده از مهره ی مار خود آن ها را به آرزوهای شان برساند. مردم عقل که ندارند. هر رقم آرزو. هر رقم خواهش. یکی می گوید کاری بکن که گاو من دیگر لگد نزند. یکی می گوید به مهره ات بگو که کاکای مرا فلج کند. از همین قسم خواهشات. آخر بابا صفی به تنگ می آید. یک شب مهره ی مار خود را بر می دارد و از خانه فرار می کند تا به یک ملک دیگر برود. نامرد زن اش که می فهمد بابا مهره را برداشته، شبانه مردم را خبر می کند که بابا فرار کرده. چار نفر از جوان های بی کار و بی بند و بار که سنگ را به هوا می اندازند و سر خود را زیرش می گیرند و برای جنجال جان می دهند به دنبال بابا صفی می افتند. بابا را در سر همین گردنه ی "شترخار" پیدا می کنند و به او می گویند که خودش هر جا می رود برود اما نمی تواند مهره را با خود ببرد. خلاصه بابا صفی تن نمی دهد و همین چار جوان آن قدر سر او را به سنگ می زنند که بی چاره جان به حق تسلیم می کند. مهره را که بابا در یک دستمال سبز به لنگ خود بسته بوده پیدا می کنند و جسد بابا را همان جا می گذارند...
- ببخشید، بابا که مهره ی مار داشت می توانست کاری کند که آن جوان ها به او نرسند یا نتوانند بکشندش...
- حتما ترسیده بوده و فراموش کرده بوده که مهره ی مار پیشش هست.
- خوب
- آری. ترس برادر مرگ است برادر. خلاصه آن جوان های بی غیرت مهره را می گیرند و از همان زمان که حالا هشتاد و چند سال می شود دیگر کسی آن ها را ندیده. خدا می داند که با آن مهره چه ناروایی ها که نکرده باشند...
- حتما آن چار نفر با استفاده از آن مهره تا حالا هم جوان و تر و تازه مانده اند.
- پس چی دیگر. فکر می کنی آدم مهره ی مار داشته باشد به عقل اش نمی رسد که خود را برای همیشه جوان کند؟
- ولی بابا صفی که خود را جوان نساخت. جوان نساخت یک طرف. حتا از خود دفاع هم نکرد. مهره که داشت...
- خوب. بابا آدم مفت نبوده. حتما حکمتی داشته که در آن شب فرار خود از مهره ی خود هیچ استفاده نکرده. حتما دل اش به خریت آن جوان ها سوخته و با خود فکر کرده که اگر من این جوان ها را خاک و خاکستر کنم خدا را خوش نمی آید. می گویند بابا خیلی آدم دل رحمی بوده. نقل می کنند که وقتی قهر می شده و زن خود را می زده و سیاه و کبود می کرده یک ساعت بعد پشیمان می شده و می رفته زن دوم خود را هم لت می کرده که به دل زن اول اش چیزی نگردد. این ها آدم های قدیمی بودند. استخوان شان پخته بود.
- بسیار خوب. حالا این مراسم همدردی با غلام حیدر به خاطر کشته شدن بابا صفی است؟
- بلی. بعد از پرواز بابا صفی هر سال...
- معذرت می خواهم بعد از پرواز بابا صفی؟
- بلی. در بین مردم ما فناجت بابا را پرواز او می گویند.
- چی؟ فناجت چیست؟
- برادر تو به کلی از دنیا بی خبر هستی. فناجت را نمی فهمی؟ همین که یک نفر بزرگ را در تاریکی شب با سنگ شهید کنند فناجت است دیگر. ما هر سال مراسمی به خاطر فناجت بابا صفی داریم.
- درست. ولی این افرادی که من در این جا می بینم خیلی خوش حال به نظر می رسند.
- خوب. مراسم چند روز بعد شروع می شود. دل ات هست که از همین حالا خاک عالم را بر سر خود کنیم؟ برادر تو مثلی که از کره ی مریخ آمدی. هاهاها. یک دفعه قهر نشوی. من با همه مزاح می کنم.
- نه، نه .
-  این جوان هایی که حالا خوش و خندان هستند چند روز بعد جزای خوش حالی خود را می بینند. ههه ههه هه هههههه.
- چه طور؟
- ما در یک قسمت مراسم فناجت بابا سر چوب ها را آتش می زنیم و پشت و پهلوی این جوان ها را با آن داغ می کنیم. این ها را در بغل من می بینی؟ همه داغ های آتش اند.
- چرا؟ چرا این کار را می کنید؟
- برادر این مراسم فناجت است. عروسی که نیست. خداوند در هر امری که کرده یک مقصد داشته.
- ببخشید. خداوند امر کرده که این کار را بکنید؟
- ببین. خوب نیست ما در باره ی امر خداوند حرف بزنیم. ولی تا جایی که من خبر دارم این کار برای روحیه ی جوان ها خیلی خوب است. محکم می شوند. یک داکتر داریم که در جرمنی تحصیلات کرده. می گوید که جوانی که بدن اش به این شکل با آتش داغ داغ شود تا زنده است مریض نمی شود. همه ی میکروب های وجودش از بین می رود. باور به خدا کنی که من در کل زنده گی خود یک دفعه زکام نکرده ام. بچه کاکایم این کارها را نمی کرد. هر روز پیش داکتر است و خریطه خریطه دوا می خورد. این یک طرف گپ. طرف دیگرش این است که خوب این امر خداوند است و ما نمی توانیم سر کشی کنیم. ده پشت ما این مراسم را اجرا کردند. تو فکر می کنی سه قرم چهار قرم پیش پدران ما مثل ما پول و پیسه داشتند؟ بی چاره ها نان خوردن خود را نداشتند اما مثل مرد همین مراسم فناجت را ادامه دادند.
- شما می گفتید که هشتاد و چند سال پیش بابا...
- برادر،برادر. یک دقیقه صبر کن. من از تو یک سوال دارم: به نظر تو آدم بیست و چهار ساعت یله گردی کند و سطرنج و قطعه بازی کند خوب است یا در غم و خوشی مردم خود شریک شود و مثل مرد در میدان بیاید؟
- صحیح، یله گردی خوب نیست.
- خلاص دیگر. انسان باید همیشه رسم و رسوم پدری و دین و ایمان خود را محکم بگیرد.
- درست.
- امسال چند حاجی هم کمک کرده اند. شش لک افغانی مصرف می کنیم. دشمن ها از همین حالا شب و روز می سوزند. پارسال یک نامرد از استرالیا قول داده بود که پیش از مراسم 19 هزار دالر جمع آوری می کند و می فرستد. نفرستاد. خیلی پیش دشمن ها کم آمدیم.
- ببخشید، دشمن های شما کی هستند؟
- زیاد هستند. یکی اش همین بچه خاله خودم هست. کاراته و کونگ فو یاد دارد. یک گروپ هم دارد. سال گذشته در مراسم نمایش داد. مکتب خوانده هم هست. خیلی وقت ها از ما پیش می شود. راه و رقم اش را بلد است. در مراسم پارسال شش قسم گریه کردند، محشر شده بود. دل همه را آب کردند. بی ناموس خیلی صدای خوب هم دارد. تمام نفرهای اش هم صدای خوب دارند. یک رقم گریه می کنند که... خلاصه خیلی یاد دارند. خوب، همه اش از تمرین است. ما هم تمرین کنیم به خدا ده-یازده رقم می توانیم گریه کنیم.
- این تکه های سفید که در آن گوشه گذاشته اید برای چه هستند؟
- این ها " ستر بابا" نام دارند. هر سال در ختم مراسم به هر کس سه متر از این رخت های سفید می دهیم. تبرک می شود. خیلی برکت می آورد در خانه. بابا در شب فناجت خود لباس سفید به تن داشته و به همین خاطر ما تکه های سفید به مردم می دهیم.
- مردم با این تکه ها چه کار می کنند؟
- هیچ. در خانه های خود می گذارند. برای برکت خانه است.
- پول این ستر بابا را کی می دهد؟
- برادران از خارج کمک می کنند.
- این گروپ های دیگر هم به مردم ستر بابا می دهند؟
- بلی. منتها رنگ تکه های هر گروپ فرق می کند. بعضی ها زرد می دهند، بعضی ها آبی. سرخ، سیاه ، بادنجانی، خاکستری، سبز. رقم رقم رنگ است.
- ولی شما می گویید که لباس بابا سفید بوده. نمی شود که چند رنگ لباس به تن اش بوده باشد.
- درست است. ما همان رنگ اصلی را می دهیم. این گروپ های دیگر کلا رنگ های غلط به مردم می دهند. تو خودت فکر کن. تو را به خدا یک نفر که مهره ی مار داشته باشد لباس سیاه یا سبز یا آبی می پوشد؟ باز خداوند رنگ سفید را دوست دارد.
- خوب. تشکر. من باید بروم
- خدا پشت و پناه ات. روز مراسم حتما بیا. 


۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

جمهوری پوهنگاه

بحث دانشگاه و پوهنتون را که می دانید. فارسی زبان ها یا همان دری زبان ها دانشگاه می گویند و می نویسند. پشتو زبان ها پوهنتون را ترجیح می دهند. دعوا پیچیده است: یک طرف اش قضیه ی حفظ مصطلحات ملی است. دانشگاه در افغانستان همیشه به نام "پوهنتون" شناخته می شده. طرف دیگر قضیه، ملی بودن زبان های فارسی و پشتو است. در واقع، رسمی شدن زبان فارسی دری در افغانستان است که این همه مشکل ساز شده. حالا یک فارسی زبان می تواند بگوید: تا وقتی که زبان من زبان رسمی-ملی کشور نبود، پوهنتون عیبی نداشت. اما حالا که زبان من یکی از زبان های رسمی کشور است، چرا من نتوانم دانشگاه بگویم و بنویسم؟
به نظر من حجم واقعی این چالش را در چارچوب آنچه از گذشته بر جا مانده خوب نمی توان دید. اگر آینده را وارد این معادله بکنیم خطوط اندام این مساله روشن تر دیده خواهند شد. مثالی بدهم: فرض کنید که آفتاب اعلام کند که از شروع ماه ِ آینده دیگر نمی خواهد مثل سابق غروب کند و دوست دارد که شب ها در کشور زیبای افغانستان فرود بیاید و شب ها را در همان جا به سر ببرد. حالا ما افغان ها می خواهیم برای این میهمان عزیز و افتخار بخش و میکروب کش جایی و محل اقامتی فراهم کنیم. برای او خانه یی می سازیم. یک دفعه یاد ِ مان می آید که بر سر در محل اقامت آفتاب باید لوحه یی نصب کنیم و بر آن بنویسیم... وای! چه بنویسیم؟ "خورشید خانه" بنویسیم یا "لمرتون"؟ در این جا دیگر کسی نمی تواند بگوید که کدام یک از این دو اسم از جمله ی مصطلحات ملی است و بر دیگری ترجیح دارد. 
نکته یی که من می خواهم در چارچوب این مثال روشن اش کنم این است: فرض کنیم که یکی از دو طرف عقب نشینی کرد. مثلا فارسی زبان ها گفتند که خیلی خوب ما از خیر دانشگاه گذشتیم و همان پوهنتون را قبول داریم. حالا سوال این است: کسانی که چند اصطلاح به جا مانده از گذشته را محکم گرفته اند، در مورد آینده چه نظر و موضعی دارند؟ در برابر این مساله می توان یکی از این دو موضع را بر گرفت:
یک- جلو ورود مفاهیم جدید را بگیریم و به هیچ چیزی که در چارچوب های قبلی فکری و زبانی ما ثبت و ضبط نشده اجازه ندهیم که وارد زنده گی جمعی ما شود.
دو-  مفاهیم جدید و بی سابقه را اجازه ی ورود بدهیم، اما فورا در زبان مطلوب خود برای شان واژه سازی کنیم و از همه بخواهیم که همان بر ساخته های ما را به کار ببرند.آن گاه هر کسی را که با ما همراه نشد به انواع معصیت ها متهم کنیم.

اکنون، گره کار در این جا است که کل این ماجرا سیاسی است. و گرنه بحث بر سر استفاده از این یا آن اصطلاح که نباید این قدر ناموسی شود. آن هایی که سعی می کنند نشان بدهند که دغدغه ی شان در این زمینه کاملا تکنیکی و اکادمیک است، همان هایی اند که اطلس اتنوگرافی اقوام غیر پشتون افغانستان را می نویسند؛ همان هایی اند که کتاب های فارسی ناشران هموطن خود را به دریا می ریزند؛ همان هایی اند که با برابری شهروندی همه ی ساکنان افغانستان سر ستیز دارند.
این استدلال که استفاده ی همزمان از اصطلاحاتی چون دانشگاه و پوهنتون باعث آشفته گی های اداری و علمی در کشور می شود بی پایه است. باوجود این ، می توان از موضع مماشات به کسی که اصرار دارد ما باید فقط از کلمات پوهنتون و پوهاند و امثال شان استفاده کنیم می توان گفت: " بسیار خوب. من نگرانی ترا درک می کنم. واقعا باید به خاطر جلوگیری از هرج و مرج و آشفته گی از اصطلاحات پشتویی که تا حالا جا افتاده اند استفاده کنیم. در ضمن، برای آینده پیش نهادی دارم به این شرح: ما چون نمی خواهیم گرفتار آشفته گی شویم، برای مفاهیم جدیدی که وارد جامعه ی ما می شوند فقط واژه های فارسی می سازیم و فقط از همان واژه ها استفاده می کنیم". چنین پیش نهادی نباید برای کسی که نگران آشفته گی در حوزه ی مصطلحات ملی است چیز عجیبی باشد. اگر این پیش نهاد قابل قبول نیست، یک فارسی زبان چرا باید بپذیرد که مثلا فقط واژه ی پشتوی "پوهنتون" باید در افغانستان به کار برده شود؟

۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

این قافله ی عمر عجب یک نفره است

سلام،
در این اواخر دوستان زیادی می پرسند چرا نمی نویسم. می دانم ننوشتن بد است. نه فقط بد است، آزارنده هم هست. برای من که نوشتن از نخستین محبوب هایم بوده و هنوز مهرش در جان ام سبز و روشن است، ننوشتن عذاب  ِهجران است. همه ی این کم کاری ها از آن است که وقت کم دارم. با وجود این، به زودی نوشتن در این جا و جاهای دیگر را از سر خواهم گرفت. از همه ی کسانی که هنوز به رهانه می آیند متشکرم. 
 
Free counter and web stats