دیروز نگران بودم. قلب ام مثل یک پرنده ی وحشی – که نداند چرا در بندش کرده اند- می تپید. به کوه رفتم. ضربان قلب ام به گونه یی بود که گویی علف های لمیده در زیر آفتاب را بیدار می کرد. همه جا را گشتم. فکر می کردم چیزی را گم می کنم. حس می کردم چیزی از درون ام کنده می شود اما بیرون نمی رود. مثل موجی در خود پیچنده که در دایره های خود غرق می شود و راهی نمی یابد که قفس خود را بدرد و تا بی نهایت پخش شود. می گویند اسپ ها زمین لرزه را حس می کنند و بی تاب می شوند. دیروز در من اسپی وحشی می تاخت ، نگران و اندوهگین و خشم زده.
استانبول ۶- ملاقات شرق و غرب
-
خیلی چیزها را نمی شود درباره این شهر نوشت، حتی عکس ها و فیلم گرفتن هم حق
مطلب را ادا نمی کند. باید اینجا باشی، توی خیابان راه بروی، توی کافه بنشینی
و آد...
۲ نظر:
دیدی که باز پیدایت کردم.
خوشحالم که می بینم باز می نویسی
اگر جمله ی اول را ننوشته بودید می شد چند تعبیر از این نوشته ی زیبا داشت. اما خب، نتیجه گیری را اول آوردید. یک ذره حس تعلیق مرحمت نفرمودید.
امیدوارم نگرانی تان برطرف شود.
ارسال یک نظر