۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

خدا حافظ جوانی !

امروز عکس یکی از هم صنفی های دوره ی مکتب ام را دیدم. موهای اش سفید شده اند و چهره ی تکیده اش کمتر نشانی از سر خوشی های آن روزگار دارد. برای من دیدن آن عکس پرده از روی واقعیت دیگری برداشت که تا همین امروز به این روشنی به چشم ام نیامده بود: ما دیگر نمی توانیم به آن دوره بر گردیم. یک بار مکتبی بود و صنفی و هم صنفانی داشتیم. دیگر آن تجربه برای همیشه تمام شده. اگر باز کسی بخواهد ما را در یک صنف گرد بیاورد ... ، نه نمی شود. من فکر می کردم هر کدام از ما موقتا به شکل دیگری در آمده ایم و سبک های زنده گی متفاوتی را انتخاب کرده ایم و هر وقت که بخواهیم می توانیم دو باره  به همان دوره ی مکتب بر گردیم و کودکان بازی گوش شویم. اما این طور نبوده. این کشف وحشت ناکی است!
طبیعی است که من نیز دیگر آن آدمی نیستم که در مکتب بودم. اما من همیشه با خود بوده ام و نتوانسته ام هرگز از خود غایب باشم. این است که چهره ی امروز من برای خودم چندان تکان دهنده نیست. به تدریج با آن چه اکنون هستم خو گرفته ام. آدم اگر در پانزده ساله گی به خواب برود و در چهل و هفت ساله گی بیدار شود ، حتما از دیدن خود سر به کوه و بیابان خواهد گذاشت.
آن عکس مرا هم پیر کرد. پیر شده بودم اما نمی دانستم. آیینه یی در برابرم نهاد.

۲ نظر:

حنا گفت...

طول زندگی مهم نیست عرض زندگیه که اهمیت داره...

ياسين گفت...

حكايت تكان دعنده يي است، گاهي يك مرد پير را مي بينم، اين حس به من دست مي دهد كه آيا منم مثل او خواهم شد بدون اين كه خود بخواهم، آيا او مي دانست كه اين گونه مي شود. نمي دانم چرا اما من ديرتر و خيلي ديرتر از معمول از دوره هاي پيشينم گذر مي كنم. روزي در خانواده مي گفتم چه كساني كه متولد شدند و كلان شدند و عروسي كردند و ... و من همان گونه كه بودم هستم ههههههههه

نمي دانم اما در هر حال جرات مي خواهد

 
Free counter and web stats