۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

بزن که سوز دل من به ساز می گویی


امروز خبر بدی شنیدم  و چندین تصویر در چشم خیال ام زنده شدند.

- می گفتند مسافران از ایران آمده اند. همه به هوا می پریدند. فضای دهکده سرشار از شادی بود.  پسران کاکای من هم آمده بودند. آن ها  اما خوش حال نبودند. در خانواده ی ما هیچ کسی تبسم نمی کرد. رشید برادر زاده ام نیامده بود. او در بهشت زهرای ایران مانده بود. موتر زده بودش.

- از منطقه ی "برفک" گذشته بودیم و به " تاله" رسیده بودیم. کمی پیشتر " دوشی " و پلخمری بود.  پیرمرد و پیر زن هم سفر ما نا امید شده بودند. جوان بیمار شان به آخر خط رسیده بود. به مزار می رفتند. می گفتند که داکترها در پاکستان جواب اش داده اند. در تاله از موتر پیاده شدیم تا چای بخوریم. وقت رفتن , پیر زن بیرون آمده بود و فریاد می زد : بچیم مرد. ای خدا بچیم مرد. ما معطل او نشدیم. در موتر نشستیم و  وقتی از بازارچه ی تاله بر آمدیم راننده صدای تیپ خود را بلند کرد.

- می گفتند یک شهید آمده که هیچ کسی او را نمی شناسد. در صحن مسجد " تولواره" ی بامیان گذاشته بودندش. مردم می رفتند و رو پوش اش را بر می داشتند و چهره ی متورم او را می دیدند. اما آخر کسی نشناخت اش. در جبهه ی شیبر کشته شده بود. کی بود؟ از کجا آمده بود؟

- آن سال تصمیم گرفته بودم که در تعطیلی کریسمس به اتلانتا بروم . پنج ساعت در هوا بودم. وقتی به مقصد رسیدم ساعت یازده ی شب بود. نشستم و هنوز یک پیاله چای نخورده بودم که کسی از کابل زنگ زد و گفت : تمام شد. بر روی دیوار اتاق اش این بیت به خط نستعلیق قاب شده : بزن که سوز دل من به ساز می گویی/ ز ساز دل چه شنیدی که باز می گویی.

- خواهرم گفت که نزد شان بروم و احوال پرسی کنم اما با آن خانم زیاد گپ نزنم. رفتم. خانم رنج دیده یی می نمود. خودش سر صحبت را باز کرد. می گفت که وقتی پسرش به خیر بیاید...
دیگران به من گفتند که پسرش را سال ها پیش طالبان کشتند و او تابوت پسر خود را دیده اما قبول نمی کند که پسرجوان اش - تنها پسرش- از جهان رفته باشد و با سماجتی عجیب اصرار دارد که او زنده است.

...

آن خبر بد که شنیدم این بود که همسر بزرگ ترین برادرم در این اواخر پا درد شده بود. حالا داکتر ها پای اش را از زانو قطع کرده اند. ده سال پیش برادرم را از دست داد. و خیلی پیش تر از آن " رشید" اش را. چهار سال پیش تنها خواهر اش را . دو سال پیش برادر اش را. امسال پای خود را. از یک کهکشان رنج های دیگرش بگذریم.

۴ نظر:

مهرگان گفت...

برای تمام این تصویر ها و کلمه ها متاسفم و برای خانم برادر تان همچنین.
من از هر دردی که می شنوم، اتومات آن را با دردهای خود مقایسه می کنم. احتمالن کار خیلی بدی است. درد، درد است و قابل مقایسه نه. زمین همیشه همان قسمت اش گرم است که رویش آتش شعله می کشد.

پویا گفت...

خیلی دردناک بود

ناشناس گفت...

خیلی تاثر کننده بود اقای هاتف
بجز از متاسف شدن به خاطری رنج یک انسان ،کاری دیگری از ما بر نمی آید.

الهام غرجی گفت...

خیلی متاسفم هاتف عزیز.

 
Free counter and web stats