۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

حقوق بشر ، فردیت و تفکر محلی

این نوشته را امسال در سمینار سه روزه ی " گفتمان حقوق بشر" در جاغوری عرضه کردم. در باره ی سمینار و حاشیه های اش باز هم خواهم نوشت:


در فضای فرهنگی ما رسم آن شده که بسیاری از مفاهیم مدرن را به عاریت بگیریم و با همین مفاهیم به سراغ زنده گی این جایی خود برویم و اگر ممکن باشد بر پدیدار های این زنده گی نگاه متفاوتی بیندازیم تا مگر درک تازه یی از چند و چون آن حاصل کنیم. این کار یکسره بد نیست. از تجربه های دیگران آموختن به آدم این امکان را می دهد که از پرداختن هزینه های سنگین برای آزمودن دوباره ی آزموده ها اجتناب کند. با این همه ، با پای تجربه ی خود راه رفتن و با پروراندن قدرت تفکر خود افق های تازه را کشف کردن به فهم عملی تر و قابل اعتماد تری از مسایل زنده گی مان می انجامد. در این فرصت ، نگاهی مختصر می اندازم بر مفهوم ِ حقوق بشر ، مرکزی بودن فردیت در آن و تفکر محلی در باره ی آن.

بسیاری سعی می کنند با کاوش در ذخایر فرهنگی ما رد پای مفاهیمی چون دموکراسی ، حقوق بشر و آزادی بیان را پیدا کنند و به دیگران نشان بدهند. این تلاش ها می توانند راه ورود مفهوم مدرن حقوق بشر به فضای فرهنگی و اجتماعی ما را هموارتر کنند. اما احتمالا بیش از این کاری نمی کنند. مفهوم مدرن حقوق بشر چیزی کاملا تازه است. " چیزی دگر" است ورای آنچه تا کنون در فرهنگ خود می شناخته ایم. حقوق بشر – آن گونه که در اعلامیه ی جهانی حقوق بشر بازتاب یافته- مبتنی بر نگرش انسان شناختی ِ بی سابقه یی است که در سراسر جهان تازه است. حقوق بشر در پی ِ آن امکان مطرح شدن یافت که یک تحول انسان شناختی بنیادین سراسر حوزه های فکری دنیای غرب را درنوردید. آن تحول همانا اهمیت یافتن و بل در مرکز نشستن ِ مفهوم " فردیت" بود. برجسته شدن فردیت نگرش جمعگرایانه ی قبلی را تضعیف کرد . بنا بر نگرش جمعگرایانه هر فرد باید در سایه ی اعتقادات عمومی جامعه می زیست. لازمه ی این نگرش آن بود که بر اساس آن حتا جان ِ فرد را در برابر باورهای جمعی در درجه ی دوم اهمیت می نشاندند. اندیشه ی حقوق بشر از اینجا شروع کرد که در نسبت جان و عقیده ی انسان آنچه باید در درجه ی اول اهمیت بنشیند جان انسان است و نه اعتقاد اش. بنا بر این نگرش ، انسان حق ندارد ، خود حق است. به این معنا که حقوق بشر با آدمیت ِ انسان عجین است. حقوق بشر به این معنا چیزی " داشتنی " نیست ، بل چیزی آمیخته با " بودن " آدمی است. مبنای این نگرش صورت انسان است. سعدی می گفت : " تن آدمی شریف است به جان آدمیت". اما بنا بر نگرش حقوق بشری تن آدمی بی نیاز از جان و ایستاده بر پای خود نیز شریف است. با بر گرفتن نگرش حقوق بشری اهمیت آدمی از تن و صورت اش شروع می شود.

مولانا جلال الدین بلخی می گفت :

ای برادر تو همان اندیشه یی

مابقی خود استخوان و ریشه یی

گر بود اندیشه ات گل گلشنی

ور بود خاری تو هیمه ی گلخنی

در این جا مولانا ارزش و اهمیت آدمی را با معیار اندیشه اش می سنجد. می گوید که اگر اندیشه ات عالی باشد ، خودت هم ارجمندی. اگر اندیشه ات پست باشد ، ارزش خودت نیز در حد چوب ِ سوخت تنزل می یابد. این نگرش نگرش کلاسیک غالب در جهان کهن است. اگر از این مبنا حرکت کنیم با این مشکل مواجه می شویم که ممکن است به همان اندازه یی که ما دیگران را به دلیل خار بودن اندیشه ی شان مستحق سوختن در گلخن می دانیم آنان نیز اندیشه های ما را خار بدانند و ما را سزاوار هیمه شدن بشمارند. آن گاه ، آنچه بر جا می ماند این است که چه کسی زور بیشتر دارد و زودتر می تواند طرف دیگر را روانه ی گلخن کند. مبنای حقوق بشر از تفتیش اندیشه و عقیده شروع نمی کند ، بل یک قدم عقب تر می رود و به صرف شناسایی صورت ات می گوید :

" ساخت وجودی تو به عنوان یک فرد ( پیش از آن که در این ساخت وجودی اندیشه ها و عقاید دینی یا سیاسی ات پدید بیایند و آشکار و شناخته شوند ) خاستگاه حقوق تو به عنوان انسان است".

صد البته جان و معنا نیز شریف اند. اما نقطه ی عزیمت حقوق بشر تن و صورت است و در راه ِ خود است که به جان و معنا نیز می رسد. این است که در چارچوب نگرش های سنتی آن کس را که به صورت آدمی است اما چون دیگر انسان ها هوشمند نیست و رفتارهای نا متعارف دارد ، "دیوانه" می خوانیم. دیوانه یعنی آن که دیو گونه شده است، یعنی آن که به دلیل نگنجیدن در تعریف مرسوم ما از انسان عادی دیگر از دایره آدمیت بیرون رفته است. از همین رو هم هست که ما دیوانه را به راحتی مسخره می کنیم و با او که تن و صورت آدمیزاد دارد و ای بسا که خرده هوش و زبانی هم داشته باشد چنان برخورد می کنیم که گویی او دیو است و نه آدمی. ارسطو انسان را با عبارت " حیوان ناطق" تعریف کرد و گفت که منظور اش از ناطق تنها سخنگو بودن نیست ، بل مقصودش از نطق تفکر است. او به این ترتیب کوشیده بود مشکل آدم های گنگ را حل کند و آنان را وارد جرگه ی انسان ها کند. اما دیوانه گان چه؟ می دانیم که دیوانه گی چیزی جز اختلال در ساختار و کارکرد مغز و سیستم عصبی نیست. ما با مغز مان می اندیشیم و اگر تفکر منوط به کارکرد صحیح مغز مان باشد اختلال در دستگاه مغز مان ما را از تفکر باز می دارد. آیا کسی که ناتوان از تفکر باشد ، انسان نیست؟ نوع بر خورد رایج در میان ما نسبت به دیوانه گان نشان می دهد که ما دیوانه گان را یا هیچ انسان نمی شماریم و یا انسان ناقص شان می پنداریم. گویی ما حافظه ی جمعی ای داریم که در آن تصویر یک انسان حق دار و محترم در کنار مجموعه یی از اندیشه های تفتیش شده و تایید شده ی او گذاشته شده است و تصویر یک انسان بی حق و خفیف در کنار مجموعه یی از اندیشه هایی نهاده شده که پس از تفتیشی سختگیرانه مردود شناخته شده ا ند.

چنان که می بینیم در اینجا میان نگرش حقوق بشری و طرز تلقی ای که در ابیات مولانا نشان دادیم ( و در فرهنگ سنتی –دینی ما طرز تلقی غایب است) شکافی است عمیق. یکی از راه حل های پیش نهاد شده برای آشتی دادن منظر سنتی-دینی در مورد حقوق بشر و آموزه های مدرن حقوق بشر همان تفکیک کردن میان کرامت ذاتی و کرامت اکتسابی انسان هاست. بنا بر این پیش نهاد همه ی انسان ها به محض انسان بودن از کرامتی مساوی برخوردارند. اما در مسیر زنده گی هر انسان ممکن است با درجه های متفاوتی از تلاش و برنامه ریزی درجه های متفاوتی از کرامت های دیگر کسب کنند. طرفداران این موضع بر این نظر اند که فهمیدن تفاوت میان این دو گونه کرامت به ما کمک می کند که سازگاری میان مبانی آموزه های حقوق بشری مدرن و آموزه های سنتی دینی در مورد حقوق بشر را درک کنیم و دیگر گرد ِ شبهه ی ناسازگاری میان این دو نگرش نگردیم.

به نظرمن تمایز قایل شدن میان کرامت ذاتی و کرامت اکتسابی انسان نمی تواند شکاف عمیق میان نگرش سنتی- دینی و نگرش حقوق بشری را پر کند. سخن از کرامت ذاتی انسان گفتن در مسیر رعایت حقوق انسان ها قدمی به پیش است. اما آنچه واقعا اهمیت دارد و در عمل تعیین می کند که جایگاه فرد انسانی در جوامع بشری کجاست فرصت ها و امکانات شکوفا شدن کرامت اکتسابی فرد انسانی است. فرد الف و فرد ب هر دو کرامت ذاتی ِ انسانی ِ برابر دارند. اما این کرامت ذاتی ِ برابر نمی گوید که استعداد ها و ظرفیت های هر کدام از این دو نفر در طول زنده گی شان چه گونه باز می شوند و به فعلیت می رسند. عوامل بسیاری در کار اند تا راه زنده گی این دو نفر را از هم جدا کنند و گاه خود همین عوامل از چشمه ی تفکرات ما سیراب می شوند ، رشد می کنند و زنده می مانند. اگر ما در زنده گی واقعی هرروزه ی خود فکر می کنیم که فرد الف – که یک زن است- به صد دلیل نباید از فرصت هایی بهره مند باشد که فرد ب ( یعنی یک مرد) از آن ها برخوردار است ، آن گاه باور داشتن به کرامت ذاتی ِ برابر این دو گرهی از کار فرو بسته ی خانم الف نمی گشاید. مثالی بدهم : ممکن است بگوییم زنان و مردان هر دو حق دسترسی برابر به میوه دارند اما لزومی ندارد که هر دو به یک میوه - مثلا انگور- دسترسی داشته باشند. شاید معقول تر و به مصلحت نزدیک تر آن باشد که زنان به سیب دسترسی داشته باشند و مردان به انگور. به این ترتیب هر دو به میوه دسترسی دارند بی آن که میوه های در دسترس شان با هم شباهتی داشته باشند. این سخن به ظاهر نیکو می نماید ، اما در عمل ممکن است با چالش های اندیشه سوزی روبرو شود. اگر شرایط در اثر عوامل اجتماعی ، سیاسی و اقتصادی گوناگون چنان شود که قیمت یکی از این میوه ها به آسمان برود و ارزش دیگری به خاک بخورد ، آن گاه این حق مساوی دسترسی داشتن به میوه برای زنان و مردان چه صورت و معنایی خواهد یافت؟ بعضی وقتی سخن از حقوق مساوی زن و مرد بیاید و مساله ی کار زنان در خانه و کار مردان در بیرون از خانه مطرح شود ، می گویند: چه عیبی دارد که زنان و مردان به تقسیم کار بپردازند و تکلیف های خود را به گونه یی متوازن انجام بدهند؟ این در خانه و آن در بیرون از خانه. می گویند تساوی حقوق زن و مرد در اسلام به معنای توازن است و نه تشابه. این پاسخی است که به صورتی سربسته منطقی جلوه می کند. اما اگر سعی کنیم این پاسخ را با یک ملاحظه ی مدرن در مورد کار با کالاهای اقتصادی بشکنیم و بشکافیم ، از دل این مساله چالشی سر بر می آورد که ما را وادار می کند کل منظومه ی فکری خود در باره ی آن را بازنگری و بازسازی کنیم. امروزه می دانیم که آن کس که در چاردیواری خانه می ماند با کالاهایی سر و کار دارد که عمدتا ارزش مصرفی دارند و این کالاها غالبا در آخرین مقصد خود یعنی خانه به پایان مسیر خویش می رسند. اما آن کس که در بیرون و در بازار کار می کند معامله اش با کالاهایی است که ارزش مبادلاتی دارند. کالاهای دارای ارزش مبادلاتی در چرخه ی پایان ناپذیر معاملات می افتند و چرخیدن شان در این چرخه پول ساز است. پول به نوبت خود قدرت آور است. آن گاه کسی که در بیرون کار می کند و با به دست آوردن پول صاحب قدرت می شود ، وارد مناسبات خاصی با کسی می شود که در خانه نشسته است و از میزان قدرتی که او دارد بی بهره است. دراینجا است که ماندن زن در خانه برای او مشکل ساز می شود و آن توازن حقوقی ای که ماندن او در خانه را با کار مرد در بیرون مساوی می دانست ، بی مایه گی خود را نشان می دهد.( بگذریم از این که چه کسی باید تعیین کند که چه چیزی برای زنان خوب است و چه چیزی برای مردان؟ چند نفر فقیه و متکلم زن در تاریخ فرهنگ خود می شناسیم که آرای شان در شکل دهی باورهای موجود دینی و سنتی جامعه ی ما و در نتیجه در شکل و سبک زنده گی موجود ما تاثیر گذار بوده باشند؟). می بینیم که بحث حقوق بشر بدون بحث فرصت ها راه به جایی نمی برد.

در جامعه یی که افراد آن در چنبره یی از عوامل فرصت کش گرفتار می آیند ، سخن گفتن از حقوق بشر به صورت نظری ِ محض اگرچه غنیمت است ولی تلاشی نیم بند است. عوامل شکل دهنده ، دگرگون ساز و محدود کننده ی بسیاری بر فرصت های گشوده در برابر هر فرد عمل می کنند. اما در جمله ی مهم ترین عوامل کشنده ی فردیت آدم ها در جوامع سنتی ای چون جامعه ی افغانی می توان به ساز و کار همسان ساز قدرت سیاسی ، توزیع نامتوازن منابع ثروت و فرهنگ جمعگرای متصلب این جامعه اشاره کرد. قدرت سیاسی در جامعه یی چون افغانستان با پشتوانه ی قدرت نظامی و تبلیغاتی همه ی افراد جامعه را کارگزاران مطیع برنامه ها و خواسته های خود می خواهد و فردیت آدم ها را تا آنجا بر می تابد که شعاع تمرین این فردیت به ساختار یکسان ساز قدرت سیاسی حاکم نرسد و آن را به چالش نخواند. توزیع نامتوازن منابع ثروت و متمرکز شدن آن ها در دست عده یی قلیل ، کثیری از شهروندان مملکت را آنچنان درگیر غم ِ نان می کند که هرگز به خاطر شان هم نمی گذرد که هر کدام از آنان فردیتی دارد و شکوفا کردن ظرفیت های این فردیت حق انسانی او است. فرهنگ جمعگرا و متصلب سنتی در جامعه یی چون افغانستان عامل دیگری است که فرد را تبدیل به مهره یی می کند که همه ی ارزش وجودی خود را از همسویی با نظام اجتماعی و فرهنگی حاکم می گیرد و هر تلاش او برای تمرین فردیت خاص خود در این نظام به مثابه ی کج رفتاری ، هنجار شکنی و خروج بر امنیت اجتماعی پاداش منفی می گیرد. مناسک جمعی ِ عرفی و دینی همچون حافظان این نظام جمعگرا عمل می کنند و پیشاپیش مشخص می کنند که بسته به این که هر فرد تا کجا با این نظام همسو هست یا نیست تا چه حد مستحق چه فرصت هایی است. به عنوان نمونه یکی از مسایل تامل بر انگیز در این زمینه مشکل رستگاری فرد دیندار است. بنا بر آموزه های غالب در فرهنگ دینی ما در دنیای دیگر هر کسی مسئول اعمال خود است. تا آنجا که می گویند :

برگ سبزی به گور خویش فرست

کس نیارد ز پس تو پیش فرست

اما در همین حال ، همین فردی را که باید برگ سبزی به گور خویش بفرستد ( چون کسی ازپی او نمی آید و دست اش را نمی گیرد) در این دنیا با فردیت و عقاید خودش رها نمی کنند. در حالی که بنا بر آموزه های حقوق بشر هر کسی می تواند هر اعتقاد و هر آئینی را که ترجیح می دهد بر گزیند.

با این حساب ، باید دید آنجا که مساله ی فرصت ها مطرح می شوند و نوبت ِ به فعلیت رسیدن ظرفیت های فردی ِ انسان می رسد ، رای حقوق بشر مدرن و آموزه های حقوق بشری در دین و سنت تا کجا با هم سازگاری و تعامل دارند. این نکته نیز در خور ذکر است که موارد سازگاری آموزه های این دو اردوگاه را نباید به صورت سطحی جمع و تفریق کرد. آنچه مهم است این است که موارد سازگاری چه قدر استراتیژیک و مرکزی اند. و گرنه ممکن است که وزن یک مورد ناسازگاری سنگین تر از وزن صد مورد سازگاری در ساحت های غیر مرکزی باشد.

نکته یی درباب تفکر محلی در مورد حقوق بشر:

در آغاز به روند به عاریت گرفتن مفاهیم در میان ما اشاره یی کردم. فرض کنید تمدن غرب نمی بود که مفهوم مدرن حقوق بشر را به ما بدهد و جزیره العربی نمی بود که اسلام را به ما معرفی کند ، آیا هنوز برای ما این امکان وجود می داشت که در باره ی حقوق انسانی خود فکر کنیم و در این مورد به جایی برسیم؟ این سوال را از آن رو مطرح می کنم که به قول یکی از نویسنده گان " ما نیز مردمی هستیم". ما هم مغز و احساس داریم و می توانیم برای بهروزی خود و به سامان کردن زنده گی فردی و جمعی خود تدابیری بیندیشیم. اگر بپذیریم که تدوین اصول حقوق بشر برخاسته از نیاز انسان به کاستن رنج از زنده گی خود بوده است ، ما نیز می توانیم دست به کار شویم و برای کاستن از رنج های خود چاره یی بیندیشیم. وقتی از " گفتمان حقوق بشر" سخن می گوییم ، باید بدانیم که فعلا در جامعه ی ما ، در گستره ی حیات محلی ما ، حقوق بشر هنوز به یک گفتمان تبدیل نشده ، چرا گاه گاه در اینجا و آنجا در باره اش سخنانی گذرا به میان می آیند. اما اگر ما همت کنیم و حقوق بشر را به یک چارچوب اندیشه یی غالب و سیال در میان جامعه تبدیل کنیم به گونه یی که تفکر و مباحثه در باره ی جزئیات و پیامدهای آن به گونه یک جریان برجسته و غالب در آید ، آن گاه می توان گفت که حقوق بشر به عنوان یک گفتمان در متن جامعه حضور یافته و بر حوزه های مختلف زنده گی فردی و جمعی ما تاثیر مثبت می گذارد.

یکی از موانع مهم در برابر گسترده شدن اندیشه ی حقوق بشری در سطح محلی این است که بسیاری فکر می کنند که پا گرفتن حقوق بشر منوط به فهم شدن عمیق حقوق بشر در میان تمام افراد جامعه است. کسانی که چنین اندیشه یی دارند در اهمیت مبانی معرفتی حقوق بشر بیش از حد مبالغه می کنند. اما واقعیت آن است که حقوق بشر از جهاتی تابع قانون تبلیغ کالاها هم هست. تکرار ، تبلیغ و ترویج حقوق بشر – حتا اگر ابتدائا به فهمی کامل از آن نرسیم- نیز می توانند در قوام گرفتن شان در جامعه کمک کنند.

مساله ی دیگری که در سطح محلی بسیار به آن اشاره می کنند مساله ی امنیت است. باور رایج این است که چون در بسیاری از جاها امنیت نیست ، بنابر این در این مناطق دم از حقوق بشر زدن آب در هاون کوبیدن است. در این مورد هم می توان به طرزی متفاوت اندیشید ، به این معنا که می توان حقوق بشر و گسترش آن را به عنوان عامل ِ سازنده ی امنیت در جامعه مطرح کرد و نه فقط به عنوان محصول فرعی ِ امنیت. می گویند درا منیت حقوق بشر رعایت می شود. می توان گفت که حقوق بشر نیز میتواند به رعایت امنیت بینجامد.

نکته ی دیگری که در این باره ذکر کردنی است نقش " زور در خدمت حقوق بشر" است. زور به همان اندازه که می تواند نقش ِ انضباط بخش منفی داشته باشد ، می تواند پشتوانه ی حمایت از کسانی نیز قرار بگیرد که حقوق شان پامال می گردد. باور نکردنی است که بگوییم زور می تواند حق را سلب کند ، اما نمی تواند جلو ِ سلب ِ حق را بگیرد. فقط لازم است که مسئولان محلی و کارگزاران حکومتی به حقوق بشر اهمیت بیشتری بدهند و آن را در مرکز فعالیت های انضباط بخش خود قرار بدهند.

۱۸ نظر:

ناشناس گفت...

سلام امید که سر حال باشدید و سلامتی خودرا بعد از بر گشتن به دست آورده باشید امیل بدهید که نامه برای تان برفرستم

Unknown گفت...

daqiq bood. nokaate zarifi ra shekaafta eid.

جاغوری شناس گفت...

خوب بود ولی به نظر می رسد زیاد سر منبر رفته بودید و از ملا ها کم نمی اورید. بیچاره اهالی جاغوری را در بدر ساخته ای با این حرفا. لابد با خودگفته اند پیش ازین این به اصطلاح حقوق ما کجا بوده؟ نکند تا حالا ما بشر نبوده ایم... ویا حالا که بشر شده ایم باز هم از حقوق که خبری نیست پس یا ما مشکل داریم ویا اینکه جناب هاتف(که حتماهاتف غیبی می بخشید غربی، بر اواینها را الهام نموده)از زمره انسانان خارج گشته است!

سخیداد هاتف گفت...

جناب جاغوری شناس ,
نمی دانم من در این نوشته ام چه کرده ام که مستحق این قدر درشتی شده ام.

سخیداد هاتف گفت...

جناب استاد مبلغ
آدرس ای میل تان ناقص بود. لطف کنید و کامل اش را بنویسید. شادکام باشید.

ناشناس گفت...

از مفهوم مدرن حقوق بشر گفته اید که به نظرم بحث مفیدی است. اما چند نکته را باید نقد کرد:
1- گفته اید که درک و تمیز کرامت ذاتی و کرامت اکتسابی برای رفع ناهمخوانی های نگرش سنتی و به اصطلاح مدرن حقوق بشر کافی نیست. ولی درک این دو نوع کرامت در انسان فجر بزرگی در جامعه سنتی ما خواهد بود با درک این مفکوره مفهوم حقوق بشر مدرن به خوبی روشن و مشخص خواهد شد و مهمتر اینکه جایگاه فرد انسانی در جامعه غیر از حقوق بشری اوست. چون این جایگاه مربوط به حقوق و کرامت اکتسابی اوست. و همچنین اگر مابگوییم که زن فرصت هایی در زندگی داشته باشد و مرد فرصت های دیگر این یعنی که به کرامت ذاتی برابر این دو باور نداریم و باید این تفکر در چامعه سنتی ما ایجاد شود تا همه قبول کنند که زن و مرد کرامت ذاتی یک انسان را به طور مساوی دارا اند.
2- و اما شعری از مولانا که ذکر کرده اید ربطی به حقوق بشر ندارد. این شعر مربوط به آن بخشی از زندگی شخصی فرد است که در آنجا این آدم نگاهش حواسش و فکرش و کارش کاملا از دایره حقوق بشر، چیزی که فقط وقتی آدم درون اجتماع است، وقتی در جاده قدم میزند، وقتی که معامله یی میکند، وقتی تقاضایی دارد، وقتی عرضه یی دارد و... مطرح میشود؛ بدور است. لابد خواهید گفت که در اینجا مولانا مستقیما آدم را هیمه گلخن خطاب کرده به جرم اندیشه اش که در این صورت چه حقوقی خواهد داشت؟ اما این شعر مولانا اساسا طرز رفتار و برخورد با کسی را در نظر ندارد. بلکه نظر به ارزش و خاصیت های آدم دارد و احیانا اگر نظری به آن هم داشته باشد آن هم رفتار شخص با خودش بوده میتواند. سخن مولانا بر سر اندیشه است نه مابقی یعنی استخوان و ریشه که همان تن و صورت (بکار رفته در نوشته شما)باشد و او میداند که اندیشه را نه میشود سوزاند همچون هیمه گلخن و نه میشود بویید همچون گل. بلکه فقط میتوان آنرا درک کرد. باز خواهید گفت که هیچکس اندیشه اش در نظرش خار نخواهد بود بلکه هرکس اندیشه اش برایش گل است و خودش گلشن! در این جا باید گفت مسئول هر عکس العملی فقط عامل عملی است که عکس العمل را ایجاد کرده یعنی مسئول عکس العمل طرز رفتار هرکس خودش است. به نظر من مشکلی در سخن مولانا در دوران مدرن امروز هم نیست. و به نظر من سخن مولانا همواره بدیهیات است. این یگانه نقدی است که من بر مولانا دارم که در کنار شگفتی هایش مرا اندکی پریشان کرده است. بهتر است شعری از مولانا پیدا کنیم که مستیما حاوی دستوراتی از چگونه برخورد کردن با انسان باشد نه فلسفه چه بودن.
3- دلایلی که شما مطرح کرده اید واقعا بجاست که سبب خفه کردن تمام استعداد ها و رشد و توانایی های بعضی ها (اکثریت) میشود و خیانت و توهین و ظلم-نقض حقوق بشر. اما در افغانستان آنچه واقعا در تضاد با حقوق بشر است مشخصه شخصیت پرستی خود عامه مردم است.و باور غالب مردم به حقوق بشری نامساوی شخصیت مورد پرستش آنها و خود آنها! با این برداشت که همچون تکه یخی یا ابری زندگی را تلخ ساخته باید مبارزه کرد.
و اما کاملا درست است که حقوق بشر رادر جامعه باید به یک بحث(گفتمان) تبدیل کنیم. رواج دهیم تا آهسته آهسته اوج پیدا کند و سپس حتی مدرن شود

سخیداد هاتف گفت...

دوست عزیز ناشناس ،
آن شعر مولانا را هر گونه که معنا کنیم در نهایت به این جا می رسیم که مولانا هم در این زمینه تابع انسان شناسی غالب زمان خود بوده است. بر اساس آن انسان شناسی حق و ارج آدمی به گونه ی گسست ناپذیری با اندیشه و اعتقاد اش پیوند داشت. اندیشه ی حقوق بشری این رشته ی پیوند را برید و گفت : آدمی حتا فارغ از آن که چه گونه می اندیشد و چه اعتقادهایی دارد ، هنوز حق دار و ارجمند است. این تغییر در نگاه به آدمی تغییر انسان شناختی ای بزرگی بود که در زمان مولانا برای اکثر آدم ها غیر قابل هضم بود.
این که گفته اید شعر مولانا را در حوزه ی زنده گی شخصی/فردی معنا کنیم مشکلی را حل نمی کند. چه فرقی می کند که ده میلیون نفر یک جایی فکر کنند که آدم یعنی همان اندیشه اش ، یا هر کس در حوزه ی زنده گی شخصی خود چنین برداشتی را در مورد خود داشته باشد. سر انجام ، هر فرد از هنجارهای غالب فکری در جامعه متاثر می شود و از آن سو روندهای اجتماعی هم با اندیشه های فردی همسان تقویت و تحکیم می شوند. وقتی من فکر کنم که فلان اندیشه ام غلط است و سزاوار سرزنش ، چرا وقتی همان اندیشه را در دیگران می بینم با آن ها مدارا کنم؟
این است که به محضی که می بینم کسی اندیشه ی " درست"ی ندارد ( و درست از زاویه ی دید من و برای من معنا و تفسیر خاصی دارد) ، آن گاه مابقی وجود آن آدم برای من تبدیل به مشتی استخوان و ریشه می شود. یک مشت استخوان و ریشه هم که ارزشی ندارد تا آدم به آن اعتنا کند یا از افتادن اش در آتش گلخن نگران شود.

از شما تشکر می کنم که این بحث را جدی گرفتید و نظر انتقادی تان را آوردید.
شادکام باشید.

ناشناس گفت...

سلام آقای هاتف

امروز دو نوشته ای شما (حقوق بشر ، فردیت و تفکر محلی - تاملی در اصالت یک خواسته ای دلپذیر ) خواندم.

نوشته ای اولی را واقعا خوب یافتم. یک نوشته ای عمیق، روشن و خوب سنجیده شده بود. لذت بردم.

نوشته ای دوم با آنکه موضوع مهمی دارد چندان چنگلی به دلم نزد. آن را گیج کننده و بی نتیجه یافتم. در جاجای آن مثالهای اورده شده است که چندان روشنگر نستند. مثلا همان داستان رفتن آن فامیل به پلخمری. من مثالی برای بدی این مثال شما می زنم.

کسی فرزندش را می فرستند که داکتری بخواند. فرزندش داکتر می شود و در یک شفاخانه ای در کابل کار می گیرد. صبح وقتی سوار بایسکل می شود که به سر کار برود بمبی می کفد و او تکه تکه می شود. آیا بهتر نبود که این فامیل وی را از همان اول به ایران برای کار در سنگبری روان می کرد؟

نکته ای دیگر اینکه شما دو حق را به جای یک حق گرفته اید. منظورم این است که آن حق که پیروز است جمع اش می شود حقایق. ولی آن حق پیشاپیش گردش آزاد اطلاعات می دود اگر جمع شود حقوق جور می شود.

تشکر و احترام

باتور هزارگی

ناشناس گفت...

چیز دیگری که می خواستم بدان اشاره کنم این است که اساسا آیا حقوق بشر در رابط ای میان دو شخص و یا اشخاص ملکی ساکن یک ده مطرح است یا میان افراد ده، کل ده و فرد فرد ساکن این ده با دولت؟

منظورم این است که وقتی ما می گوییم حیات حق هر انسان است، این به این معنی نیست که این حق را دولت به رسمیت بشاسد، آن را در نظام حقوقی کشور رسمیت بدهد و در برخوردش را افراد و کل جامعه به آن احترام بگذارد و اگر این حق را فردی و یا حمعی از فردی می گیرد بازخواستش بکند؟ حال فرض کنید در جامعه ای افغانستان حاکمیت قانون وجود دارد، آیا فکر نمی کنید که وقتی این حق را مراجع قانونی پاسداری کنند و ضایع کردن آن را جرم تلقی کنند در این صورت هر فرد از ضایع کردن آن دست بر می دارد مگر اینکه بخواهد جرمی را مرتکب شود؟

در کشورهای مدرن آدمهای بسیار به اساسات حقوق بشر باور ندارند اما چون ضایع کردن این حقوق جرم تلقی می شوند لذا آن را ضایع نمی کنند چون نمی توانند و اگر بکنند باید هزینه اش را بدهند.

در کشور ما اول مراجع موازی حقوقی و قدرت وجود دارند. دوم چیزی به نام حاکمیت قانون وجود ندارد. آیا فکر می کنید باشی حبیب نمی داند که دزدی مال دیگران ضایع کردن حق شان است؟ آیا فکر نمی کنید اگر حاکمیت قانون وجود می داشت آن وقت نیازی نبود به باشی حبیب درس حقوق بشر می دادیم؟

امیدوارم توانسته باشم منظورم را روشن سازم.

رویش

ناشناس گفت...

آقای هاتف در این که ارزش هرکس در جامعه تابع اندیشه اش نیست بلکه تابع کارکردش است جای حرف نیست- البته به نظرمن. اما در مورد مولانا که گفته اید تابع انسان شناسی غالب زمان خود بود، من فکر میکنم شاید آنقدر تابع هم نبود. بیانش تابع زمان خود بود. وی گرچه با ارزش اکتسابی انسان خیلی سروکار داشت اما ارزش ذاتی انسان راهم حتما میشناخت. منظور من در مورد شعر مولانا این بود که این شعر مولانا حقوق بشر را نه کمک میکند و نه صدمه میزند از مولانا میگذریم اما چند نکته دیگر:
آیا حقوق بشر چه رابطه ای با انسان شناسی دارد؟ آنچه مهم است اینست که این شعر مولانا برای من درست است یعنی زبان حال من است در زمانی که تنها هستم. اما من نمیتوانم با معیار این شعر با مردم برخورد کنم. به حقوق بشر صدمه میرسد، چون حقوق بشر غیر از حقوق دانشمند، اندیشمند و ... است،این شعر به آموزه های پیامبر گونه و اندرز مآبانه مربوط است. نه دستوری برای چگونه برخورد کردن. من زمانی که ظرف اندیشه ام را یا اندیشه هایم را پیش خودم بررسی میکنم اگر اندیشه امرا غنی بیابم بنظرم بزرگ و عزیز احساس میشوم اما اگر آنرا ضعیف و ناتوان و خالی بیابم خورد و حقیر مینمایم(جالب آنکه در مورد دیگران این گونه متأثر نمیشوم یعنی آنها بسته به احوال اندیشه شان برایم زیاد بزرگ و کوچک نمیشوند)اما در هردو حالت حقوقی را که در جامعه دارم و طرز رفتاری را که از مردم توقع دارم برایم محفوظ و مهمتر اینکه بدون تغییر باقی میماند. نه در آن حالت توقع احترام زیادتردارم و نه در این حالت انتظار بی احترامی.
دوم اینکه با اندیشه ها جنگیدن، نقد کردن و رد کردن و حتی نمسخر کردن، یکی از مشخصات جامعه مدنی است. که هیچ جایی ازبدن حقوق بشر را صدمه نمیزند، البته اگر به جان صاحب اندیشه کار نداشته باشیم. شماوقتی اندیشه یی را غلط میدانید هیچ مدارا نکنید،حق دارید آنرا غلط دانسته و اثبات کنید، فقط به جان او کار نداشته باشید.

ناشناس گفت...

باز هم منم که از مولوی گفته بودم
تلاش من در این نقد و نظر این است که ما در بحث از حقوق بشر باید از محدوده حقوق بشر که در واقع کاملا خاصیت دستوری و ایدیولوژیک دارد خارج نشویم و به این علت پر حرفی کردم که شاید برای شما گفتن نکات آخری در نظر قبلی من بیجا باشد.

ناشناس گفت...

باز هم منم که از شعر مولانا یاد کرده بودم با چهارمین نظر
آیا شما فکر نمیکنید که به هم آمیختن مسایل ذیربط و بیربط در مقوله ای باعث سردرگمی و عدم ایجاد نتیجه یی خواهد شد؟

ناشناس گفت...

آقای هاتف من یک توضیح دیگر هم در قبال چهار نظر قبلی ام دارم که فراموش کردم و آن اینکه
ما بایداز حقوق بشر به گونه ای صحبت بکنیم که حوزه های دیگر زندگی انسان یعنی خودسازی، تربیت خویش ویا تربیت شخصیت خویش که هر کسی در زندگی به آن نیاز دارد صدمه نزنیم. و مخصوصا نسل جوان فکر نکنند که پس این مسایل در زندگی امروزی خوار و حقیر اند و ارزشی ندارند

ناشناس گفت...

آقای هاتف یک چیز دیگر را هم در باب شعر مولانا اضافه کنم:
وقتی مولانا میگوید مابقی تو استخوان و ریشه ای، اصلا این معنی را داشته میتواند که این مابقی هرکس، خواه با اندیشه خوب و خواه با اندیشه بیمقدار؛ همان استخوان و ریشه است و در بیت دوم گلشن و هیمه گلخن هم صفات اندیشه است و بس. حالا اگر اندیشه را جدا کنیم مابقی وجود هرکس، متفکر و دیوانه مثلا سید باشی و سقراط چه فرقی خواهد داشت؟ پس این مابقی وجود هرکسی باید حقوق مساوی هم داشته باشد. ولی اندیشه های همه کس حقوق مساوی ندارند. حقوق بشر مثالش اینست: تن سید باشی و تن ارسطو هردو بایداز خدمات بیمارستان با عین هزینه مستفید شده بتوانند. و یا اگر ما بخواهیم سنگی را پرتاب کنیم و در محل هدف تنی را ببینیم کوشش میکنیم سنگ را آنجا پرتاب نکنیم چه تن سید باشی باشد، چه تن ارسطو! اما اگر بخواهیم تفکر و اندیشه کنیم، با اندیشه افلاطون رفتاری داریم که صد فیصد با رفتار با اندیشه سید باشی فرق میکند
امیدوارم از زیاده روی بنده خسته نشوید

سخیداد هاتف گفت...

دوستان عزیز سلام ،
باتور/ رویش گرامی ،
تشکر از این که نوشته های ام را می خوانید و در خور نقد و نظر شان می یابید. در مورد حقایق و حقوق درست گفته اید ، اما این دو از یک جا می آیند. مثلا این که می گوییم ما بالاخره به حق مان خواهیم رسید ، در واقع پشت ادعای مان این است که حق ( یعنی صحیح و به هنجار) آن است که ما به حق خود ( یعنی به بهره ی خود) برسیم. و وقتی که به حق خود می رسیم این به آن معناست که حق پیروز شده است.
به بیانی دیگر ما هر جا که از حقوق خود سخن می گوییم این حقوق را مبتنی بر حقایقی می دانیم.
***
حقوق بشر البته که باید از حد توصیه های اخلاقی یا مباحث فلسفی فراتر رفته و در ساختار قوانین وارد شوند و امکانی برای اجرا بیابند. اما تنها قوانین کافی نیستند. به باشی حبیب هم باید درس حقوق بشر داد و درک او از نقض حقوق بشر را روشن تر و کارآمد تر کرد.
***
ناشناس گرامی ،
درست است. آمیختن چیزهای بی ربط و با ربط به یک مساله باعث سر درگمی آدم می شود.

ناشناس گفت...

سلام

اقای ناشناس

می شود از شما بپرسم که منظور تان از دستوری و ایدیالوژیک بودن حقوق بشر چیست؟

شما گفته اید که این چنین هستید و آنچنان می اندیشید واحساس می کنید، آیا می شود شما را به جای بشر نوعی گرفت و بعد به نتجه ای بحث رسید؟ اگر نمی شود چرا بحث را شخصی کنیم؟ ممکن شما اصلا استثنا باشید ولی ما در باره ای عموم مردم حرف می زنیم.

به نظر من شما اخلاقا نباید از سید باشی نام ببرید چون یک نام خاص است و این چنین توهین صریح به یک شخص مشخص واقعا بد است. شما از کجا این اجازه را به خود می دهید که شخصی را چنین تحقیر کنید؟

فرض کنید من و افلاتون در یک وقت زندگی می کنیم. من یک دکاندارم اما افلاتون افلاتون است. واقعیت آن است که درست است که او افلاتون است و من یک دکاندار اما باز هم من برای خودم به عنوان یک انسان ارزش قایلم و حتی به افلاتون این حق را نمی دهم که خانه و زندگی ام را بگیرد، به شاگردانش بگوید مرا شکنجه کنند، به طرفدارانش بگوید مرا تبعید کنندو حق ابراز نظر را از من بگیرند و به کنیزکانش بگوید که مرا زهر بدهند و بکشند. من هم این کارها را در حق او نمی کنم اما اگر دلم خواست احترام اضافی اش می کنم و اگر دلم نخواست و فکر کردم که او چندان آدم خوش خلقی نیست اصلا احترام هم نمی کنم. این مفهوم ساده ای حقوق بشر است و ریشه اش را هم نشان می دهد که از کجا می آید !!

در نظرات شما البته من نکته های باریکی هم می یابم که قابل ستایش استند.

رستم

ناشناس گفت...

من سید باشی را کدام توصیف نکرده ام که توهین باشد. اسم او را گرفتن برای کسانی که میشناسند توهین نیست. و کسانی که نمیشناسند، نمیدانند که ما از کی نام برده ایم. برای آنها این اسم با یک اسم فرضی فرقی ندارد.
اگر نه باید اجازه نباید داد که کسی در جاغوری هم اسم اورا بر زبان آورد

ناشناس گفت...

سلام بر رستم پهلوان که باید همان هاتف باشد؛چون این جملات ساخت هاتف است و لا غیر!
این جانب متاسفانه انترنت را همیشه در اختیار ندارم و چند روز پیش هم وقتی در خلال چند دقیقه فرصتی که انترنت را در اختیار داشتم این وبلاگ را هم دیدم و فقط فهمیدم که به نظر شما من به کسی توهین کرده ام و متاثر شدم و فوری چیزی نوشتم. اما شما بعضی انتقاد های دیگری هم داشتید که آدم را وادار به عکس العمل میکند.
یکی اینکه من نمیدانم شما وقتی به فرهنک جمعگرا میتازید و به اصالت فرد نظر مثبت داریدچگونه میتوانید به کسی بگویید شما استثنایید و ما در مورد عموم حرف میزنیم؟ هر استثنایی که او آدم باشد فقط میتوان گفت که او یک نوع آدم است. من میترسیم شما هر وقت کسی را با یک خاصیت تازه یافتید او را استثنا گفته از جرگه عموم خارج کنید و بعد دربازه بقیه یا عموم(!) حرف بزنید. من میگویم این ست عموم خالی خواهد شد. بگذار همگان همگان باشد نه همگان یک فرد که "همه چیز را همگان داند". بزرگی جامعه از تنوع افراد جامعه بدست آمده است. و در این تنوع هیچ استثنایی وجود ندارد. این که "من چنین میاندیشم و چنان میاندیشم" خود یک اصل است. من زندگی نمیکنم که همواره ازاین که دیگران چه میاندیشند بگویم.
و
حقوق بشر خاصیت ایدیولوژیک دارد، چرا که هر طرح و برنامه ایکه دارای هدف باشد و برآورده شدن این هدف مستلزم خواسته هایی از مردم باشد ایدیولوژیست؛ مگر نه؟ حقوق بشر به نظرم حتی ایدیولوژی مادر است. چون هر ایدیولوژیی با شعار دفاع از حقوق مردم به مردم رو میآورد. درست است که میتواند غلط باشد و محکوم به زوال، ولی میتواند درست باشد و رو به تکامل.

 
Free counter and web stats