۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

خنده ی سوم را جلی تر ختم بفرمایید!

روزنامه ی هشت صبح گزارش داد که دولت افغانستان خواهان حل مساله ی سوریه شده و از طرفین خواسته که نزاع شان را از طریق مذاکره حل و فصل کنند.

می گویند یک روز مورچه یی می خواست از یک سرک بسیار پهناور عبور کند که ناگهان بایسکل اش پنچر گردید. خیلی پریشان شد. یک لحظه حیران ماند و بعد شروع کرد به میو میو کردن. در این هنگام یک کبوتر ِ عالی که بال های اش خیلی سفید می باشد از کنار او گذشت و فرمود: ای مورچه، هاهاهاها، پنچر نموده ای ها؟ وی ( یعنی همان کبوتر که بال های اش خیلی سفید می باشد) در حقیقت می خواست به ریش مورچه بخندد اما چون مورچه دارای ریش نمی باشد آن جمله ی نامناسب را متاسفانه گفت. مورچه که خیلی عصبانی شده بود رو به کبوتر کرد و گفت: من با تو مزاح ندارم.
هههههه، هاهاهاهاها، هههه، ههههه.

من خودم این فکاهی را تحریر نمودم. هیچ کس به من کمک نکرد. خودم نشستم و برای این که در سر تا سر گیتی صلح دامن فرما گردد تخیل ام را به کار انداخته فکاهی فوق الذکر را خلق کردم. 

۶ نظر:

ناشناس گفت...

راستی گفتید من خودم این فکاهی را تحریر نمودم. دو انتقاد:
1 چرا به جای تحریر نمودم نوشته کردم ننوشتبد؟
2 غیر از شما کس دیگر هم اینکار را کرده میتواند؟

سخیداد هاتف گفت...

ناشناس گرامی،
1- چیزهای مهم را تحریر می نمایند. نوشته کردن به امور غیر مهم اختصاص دارد.
2- نه. تنها من این گونه فکاهی ها می نویسم.

غلام نبی افضلی گفت...

استاد هاتف عزیز، طنز را و آنهم طنز شمارا دوست میدارم.
هر بار که خنده ام میدهید، هفتاد هزار حسنه برای شما نوشته میشود.

ساعی گفت...

هاتف عزیز خنده های جلی نثار تان باد. دیروز یک نفر از آشناهای مشترک ما پرسیده بود که: این سخیداد هاتف که یک سایت دارد به نام رهانه همان سخیداد هاتف است که یک "سایت" دارد به نام ریخته ها؟ و این هر دو سخیداد هاتف همان است که در بامیان بود و استاد دانشگاه بود... و ساعت ها-!-پشت در می ایستاد تا ما را غافل گیر کرده و بترساند؟
عرض کردم که متأسفانه ما فقط یک سخیداد هاتف داریم. بلی، این همان است. هر چه در ذهن ام گشتم، ساعت ها! پشت در ایستادن یادم نیامد. به هر حال خنده های جلی در رهانه ختم می شود، پس تکلیف این ریخته های بی چاره چه می شود؟

سخیداد هاتف گفت...

سلام ساعی عزیز،
من البته ساعت ها پشت در نمی ایستادم. ولی روزی یک بار آقای شریفی را زهره ترک می کردم!یادتان هست که قصه ی آقای اکبری را می گفتم و در وسط قصه یک دفعه صدایم را بلند می کردم؟ حالا که این را می نویسم خودم را خنده می گیرد.
شادکام باشید.

ساعی گفت...

آری دیگر،روزگار عجیبی بود. بامیان بیشتر از حالا به یک ده می ماند. دوستان صمیمی و یاران همدلی داشتیم. حالا همه به یک گوشه یی پرت شده ایم واین پرت شدگی چه قدر طول کشید لامذهب.
یکی به نزدیکی های قطب شمال تبعید شد. دیگری به انتهای زمین، استرالیا رفته. یکی در خیابان های واشنگتن سرگردان است، دیگری در تور تورنتو گیر افتاده، کس دیگر در پارک وحشی در آرهوس می گرید...
کاشکی یکی پیش قدم می شد و پیش از آن که برف پیری تمام سرو ریش را سفید کند، یگان کاروان طنزی، یله گردی یی چیزی درست می کردیم و از همدیگر خبر می گرفتیم.

 
Free counter and web stats