یکی از بدبختی های ملک ما این است: ما هنوز نمی توانیم در مورد بعضی مسایل حتا حرف بزنیم. این را گفتم چون می خواهم چهار کلمه در مورد قانونی شدن هم جنس گرایی در امریکا بنویسم. برای بسیاری از ما این سوژه چنان زشت و تهوع آور است که حتا نزدیک شدن به آن حال ما را خراب می کند. کسی هم که در باره ی آن فکر کند یا سخن بگوید آدمی بداخلاق پنداشته می شود که احتمالا خودش هم تمایلی به این "پلیدی" دارد. اما یک تفکیک لازم را پیوسته فراموش می کنیم: تفکیک میان شکافتن منطقی و تحلیلی یک پدیده و غرق بودن عاطفی ِ خودمان در آن پدیده. به بیانی دیگر، فراموش می کنیم که می توان از نظر عاطفی یا ترجیح فردی مخالف چیزی بود و در عین حال کله ی خود را (برای تحلیل و کاوش در آن چیز) هم چنان سرد نگه داشت. این کار امکان دارد و ضرورت دارد، اما ما با آن عادت نداریم.
من هم مثل بسیاری از هم وطنان ام از تصور این که مردی با مردی ازدواج کند یا زنی با زنی، احساس ناخوش آیندی پیدا می کنم (این بیان "احساس ناخوش آیندی پیدا می کنم" بسیار خام و نارسا و نادقیق است، اما به تقریب منظورم را می رساند). حال، این وضعیت عاطفی- روانی ای هست که در من پرورده شده و پخته شده. فرهنگی که من در آن پرورده شده ام، این حس بیزاری را در وجود ِ من ماندگار کرده است. با همه ی این ها، من باید به عنوان یک فرد و یک آدم و کسی که می تواند فکر کند، واقعا باید بتوانم از دایره ی احساس و نگرشی این چنین ته نشین شده در وجود خود فرابگذرم و ببینم که در مثلا پدیده ی هم جنس گرایی چیز دیگری هم - جز آنچه نفرت مرا برمی انگیزد- هست؟
اولین چیزی که، به نظر من، نیاز به چارچوب بندی دوباره دارد، خود همین مفهوم "همجنس گرایی" است. هم گرایش به جنس مخالف و هم گرایش به همجنس خود در اساس "همدیگر گرایی" است. اما کسی از "جنس مخالف گرایی" سخن نمی گوید. برای این که همه ی ما، تا این برش تاریخی، فکر می کنیم گرایش به جنس مخالف درست و طبیعی است؛ چندان درست و طبیعی که نیازی به نامگذاری ندارد و مخالفت کردن با آن پوچ و عبث است. برای ما مسلم است که هر مردی به زنان گرایش دارد و هر زنی به مردان. از قضا همه ی ما هم توافق داریم، بدون آن که این توافق را به صراحت و همه وقت و در همه جا بر زبان بیاوریم، که گرایش مردان و زنان به همدیگر اساسا گرایشی "جنسی"است. اکنون، فرض کنید این گرایش جنسی زشت و شرم آور باشد؛ شما در برابر آن چه کار می کنید؟ تصمیم جمعی ِ ما - به عنوان بشر ِ تاریخی- این بوده که ما در برابر این گرایش هیچ کاری نمی توانیم بکنیم. تنها کاری که از دست ما بر می آید، در مقام تئوری، این است که همه ی زنان و مردان را نابود کنیم، که آن هم نشدنی است. چاره ی دیگر برای مقابله با پلیدی این گرایش ِ زشت این است که تا آنجا که می توانیم آن را بپوشانیم: در جامه، در قانون، در کُدهای رفتاری، در زبان، در هر پوششی که در دسترس ماست. یعنی گرایش به جنس مخالف گونه یی از "همدیگر گرایی" است که چون ناگزیریم بپذیریم اش، می پذیریم اش. به بیانی دیگر، اگر بنا باشد که ما یک چارچوب اخلاقی قشنگ برای آدمی طراحی کنیم، مرزهای این چارچوب را نمی توانیم تا نابود کردن کامل "همدیگر گرایی جنسی" گسترش بدهیم. می خواهیم گسترش بدهیم، اما نمی شود. می خواهیم انسان را از شر ِ کثافتی به نام گرایش جنسی رها کنیم، اما نمی توانیم. معنای این وضعیت این است که نظام ِ اخلاقی موجود ما در حوزه ی "گرایش جنسی به جنس مخالف" آشکارا شکست را پذیرفته است. یعنی این نظام اخلاقی موجود ما همان نظامی نیست که باید باشد؛ یک چیز ضعیف تر است و از قناعت کردن به این نسخه ی ضعیف گزیری هم نبوده.
حال، فکر کنید که "همجنس گرایی" نیز چیز پلید و شرم آوری باشد. آیا این گونه ی "همدیگرگرایی" میان انسان ها را سرکوب کنیم یا نکنیم؟ پاسخ اش، از روی تجربه ی تعامل ما با آن گونه ی نخست همدیگر گرایی، روشن است: اگر می توانیم سرکوب اش کنیم، باید سرکوب اش کنیم؛ ولی اگر نمی توانیم سرکوب اش کنیم، قانون مند اش کنیم. یعنی کوتاه بیاییم. بیان دیگر این ماجرا این است: مساله مشروعیت و درستی و نادرستی نیست؛ داشتن یا نداشتن توان سرکوب است.
لایه ی دیگری از پرسش این است:
گیریم توان سرکوب همجنس گرایی را داریم؛ حال، آیا آنچه را سرکوب می کنیم، خود ِ واقعیت همجنس گرایی است یا امکان حضور و ظهور علنی اش در حیات جمعی ما؟ فعلا اکثر مردم، در سراسر جهان، فکر می کنند که خود واقعیت هم جنس گرایی یک واقعیت انحرافی و غیر طبیعی است و به همین خاطر باید سرکوب شود. حد اقل حضور و ظهورش در جامعه باید سرکوب شود. اما برگرفتن این موضع همان قدر که براساس اخلاقیات شایع حاکم و آسان است، در یک بحث جدی ِ علمی به ساده گی قابل دفاع نیست. ما از کجا می دانیم که همدیگرگرایی انسانی هرگز نمی توانسته و نتوانسته و نمی تواند در شکل همجنس گرایی ظهور کند؟ ما از کجا می دانیم که همجنس گرایی غیر اخلاقی است؟ آیا هر وقت در برابر چیزی نتوانستیم مقاومت کنیم ( گرایش به جنس مخالف)، آن چیز اخلاقی می شود و هر وقت توان مخالفت داشتیم باید غیر اخلاقی اش بدانیم؟ آیا ما بر تمام زوایا و رازهای بیولوژیک، رفتاری و شناختاری آدم ها تسلط داریم که می گوییم همجنس گرایی پدیده یی غیر طبیعی است؟ ما از کجا می دانیم که طبیعت همیشه یک حکم نهایی دارد و اگر هزاران سال هم بگذرد، باز همان حکم ثابت می ماند؟ با میلیون ها سال سرگذشت پر خم و پیچ انسان چه کار کنیم که در آن هزاران ماجرای بنیان کن و تغییرآور و انقلابی بر انسان رفته اند و آدمی را چنان تغییر داده اند که ما اگر با اجداد ده هزار سال پیش خود هم رو به رو شویم، آن ها را شاید حتا آدم نشناسیم (از میلیون ها سال هیچ سخن نگوییم)؟
یک وجه دیگر این مساله:
گرایش غالب این است که گرایش جنسی به جنس مخالف را با ضمیمه های معنوی بسیاری شکوه مند کنیم. مثلا بگوییم که وقتی یک زن و یک مرد به همدیگر علاقه دارند، این می تواند از یک گرایش جنسی فراتر برود و حتا به عشقی مقدس برسد. از کانون مقدس و گرم خانواده سخن می گوییم و این که پیوند ازدواج مان چه قدر ما را انسان های بهتری کرده است. اما گرایش به همجنس را از همان ابتدا خالی از هر خاصیت بهتر آدمی می شناسیم. گویی در رابطه ی همجنس ها هرچه هست پلیدی و کثافت است و جایی برای عشق راستین و کششی معنوی نیست.
حال، سوال این است: اگر آدمی بر عشق ورزیدن توانا است و اگر عشق ورزیدن به یک انسان دیگر( آن گونه که سزاوار نام و تجربه ی عشق باشد) مجاز است، چرا یک انسان نتواند به یک انسان دیگر عشق بورزد، حتا اگر آن انسان دیگر همجنس خودش باشد؟ ممکن است کسی بگوید "خوب، کسی مانع عشق کسی به کسی نیست، اما...". سخن بر سر همین "اما"ست. چون، نوبت به عشق در "این مورد" که رسید، شروع می کنیم به شرط گذاشتن.
و یک نکته ی شخصی: اگر کسی از من بپرسد که از ازدواج همجنس گراها حمایت می کنم یا نه، پاسخ من روشن و صادقانه است: نه، حمایت نمی کنم. چرا؟ چون - همان گونه که در آغاز گفتم- من پرورده ی زمانه و فرهنگی هستم که در آن حس و نگاه منفی به همجنس گرایی در من پخته شده. من نمی توانم بپذیرم که فرزندانم همجنس گرا باشند و بخواهند با همجنسان خود ازدواج کنند. بنا بر این، در حمایت از همجنس گرایی من شاید چیزی از صداقت کم بیاورم. اما این موضع شخصی در حوزه ی زنده گی خود و خانواده ام، سبب نمی شود که از همجنس گراها متنفر باشم. چنین موضعی سبب نمی شود که حتا سعی نکنم نگاه همجنس گراها به زنده گی و عشق را درک کنم.
قانونی شدن ازدواج همجنس گراها در عصر ما چیز ساده یی نیست. این تحول در تاریخ انسان کیفی و عمیق و پر پی آمد خواهد بود.
یک وجه دیگر این مساله:
گرایش غالب این است که گرایش جنسی به جنس مخالف را با ضمیمه های معنوی بسیاری شکوه مند کنیم. مثلا بگوییم که وقتی یک زن و یک مرد به همدیگر علاقه دارند، این می تواند از یک گرایش جنسی فراتر برود و حتا به عشقی مقدس برسد. از کانون مقدس و گرم خانواده سخن می گوییم و این که پیوند ازدواج مان چه قدر ما را انسان های بهتری کرده است. اما گرایش به همجنس را از همان ابتدا خالی از هر خاصیت بهتر آدمی می شناسیم. گویی در رابطه ی همجنس ها هرچه هست پلیدی و کثافت است و جایی برای عشق راستین و کششی معنوی نیست.
حال، سوال این است: اگر آدمی بر عشق ورزیدن توانا است و اگر عشق ورزیدن به یک انسان دیگر( آن گونه که سزاوار نام و تجربه ی عشق باشد) مجاز است، چرا یک انسان نتواند به یک انسان دیگر عشق بورزد، حتا اگر آن انسان دیگر همجنس خودش باشد؟ ممکن است کسی بگوید "خوب، کسی مانع عشق کسی به کسی نیست، اما...". سخن بر سر همین "اما"ست. چون، نوبت به عشق در "این مورد" که رسید، شروع می کنیم به شرط گذاشتن.
و یک نکته ی شخصی: اگر کسی از من بپرسد که از ازدواج همجنس گراها حمایت می کنم یا نه، پاسخ من روشن و صادقانه است: نه، حمایت نمی کنم. چرا؟ چون - همان گونه که در آغاز گفتم- من پرورده ی زمانه و فرهنگی هستم که در آن حس و نگاه منفی به همجنس گرایی در من پخته شده. من نمی توانم بپذیرم که فرزندانم همجنس گرا باشند و بخواهند با همجنسان خود ازدواج کنند. بنا بر این، در حمایت از همجنس گرایی من شاید چیزی از صداقت کم بیاورم. اما این موضع شخصی در حوزه ی زنده گی خود و خانواده ام، سبب نمی شود که از همجنس گراها متنفر باشم. چنین موضعی سبب نمی شود که حتا سعی نکنم نگاه همجنس گراها به زنده گی و عشق را درک کنم.
قانونی شدن ازدواج همجنس گراها در عصر ما چیز ساده یی نیست. این تحول در تاریخ انسان کیفی و عمیق و پر پی آمد خواهد بود.